انگار عین سگ برای یه آدمی که هیچوقت نبوده ناراحتم

نمیدونم چه مرگمه

ترس از فراموشی دارم اینکه یه جای دور باشم‌و فراموش بشم ناراحتم نمی کنه اینکه هستم و فراموش بشم ترسناکه

اینکه این جریان کنکور،هیچ جا نرفتن و جواب همه برنامه ها ،نه نه و نه عه

دارم از یادشون میرم ،جامم دیر یا زود پر میشه،روابط جدید،آدمای تازه تر

من سرم درد میکنه هر روز که به هوش میام داستان همینه

بین همه چیز گیر افتادم

کارای مدرسه رو درست نمی تونم پیش ببرم ،درس خوندن و تست زدن اما خوبه ولی تا وقتی که تو خونم سر امتحان انگار یهو طناب اتصال مغزم پاره میشه،بهش میگم لعنتی تو سیصد تا عین اینو حل کردی عین چی تسلط داشتی روش جواب بده چه مرگته و اون فقط 'آهنگ درخواستی'پخش میکنه

من از این حال سر آزمونم که معلوم نیست چه کوفتیه متنفرم

از خانوم آ که دو هفته است به قدری بهم ریختم کرده که با کوچکترین جرقه به همه میپرم متنفرم

از اینکه همه رو باید راضی نگه دارم

از این این خودم که همیشه بشاش و شاد بوده و الانم که حالش بده قیافش بازم بشاش و شاده و کسی باورش نمیکنه

اصلن از اینکه تو دنیای واقعی کسی باورش نمیشه من حال بد دارم،من از این منتفرم

من نمی دونم چه مرگمه آما صبح که میشه باز جلد خوشحالمو می پوشم و راه میوفتم بدون اینکه هیچکس بفهمه من این روزا چقدر نیاز به توجه دارم،چقدر حساس تر و شکنندم ،چقدر دیگه تاب هر چیزی رو ندارم

میگذرونم این روزا رو ولی حداقل بعدش که تموم شد منت کسی بالاسرم نیست،میگم در حالی گه حتی حاظر نبودید منو بشنوید،من تک و تنها همه چیزی رد کردم:)


مشخصات

آخرین جستجو ها