(.♡ناشناخته



آقا من از آهنگ 'عالیجناب عشق' متنفرم مخصوصا شلوار تنگ خوانندش تو نسخه تصویریش حالمو بهم میزنه و همش احساس میکنم طرف داره روضه میخونه یا یه همچین حالتی

از همکلاسیایی که هشت صب سر کارگاه بهنام بانیو ماکان بند میزارن و بعدن میگن این دوتا پرت پلانم متنفرم:|

راستشو بخواین از ولنتاین و این حجم مصنوعی و مسخره بودنشو تمام کادو های قرمز دنیا علی الخصوص خرس متنفرم:|

خب دیگه فک کنم به اندازه کافی طوفانی شروع کردم:D

بیست و دوم بهمن اردبیل برف بارید و رفتیم برف بازی

آهان فرداش که برگشتم خونه بابام طرفای عصر یهو گفت اون لباسیو که امیر برات خریده رو دیدی؟منم از همه جا بیخبر گفتم نه

خلاصه رفت لباسه روآورد داد بهم 

بعد خود داداشم ساعت یازده شب زنگ زده میگه برو تو اتاق من فلان کشو و .

بهش میگم لباسه رو میگی آره؟ بابا بهم داد:|

خلاصه که یه بار این برادر من میخواست منو سورپرایز کنه ها :|

آها راستی یه چیزی که واقعا برام سواله اینه که اگه منو میخونید چرا میخونید؟

ختم جلسه:(

بعدن نویسه:

اصلن میخواستم از اول اینو تعریف کنم یادم رفت

برای یکشنبه هفته بعد رگباری کار داشتیم و داشتیم به معلم کارگاه سه شنبمون غر میزدیم که یهو گوشیشو دراورد گفت الان زیرابتونو میزنم آما درواقع زنگ زد به معلم روز یه شنبه تا اجازه بگیره بریم اردو و خب گرفت و با یه لبخند پیروز مندانه ای بهمون گفت که نجاتمون داد*___*

حالا من به عنوان یک تعطیلی تجربه نکرده  نهایت سوء استفاده رو از آخر این هفته میبرم و محض رضای خدا یکم از کارامو انجام نمیدم تا واسه هفته بعدش سبک تر باشم:)

حتی دارم فک میکنم یه سریال مسخرهی ترکی شروع کنم به دیدن الله و اکبر:|

آقا فیلم قشنگاتونو معرفی کنید من به دری وری کشیده نشم


دوشنبه با یه حال بد و دل درد شدید از خواب بیدار شدم با همون حال بد و دلدرد بعد مدرسه با هاجر رفتم بازار،مولوی،هفت حوض که خرید لوازم فردا رو انجام بدم یادم نمیره تو مترو خط تجریش در حالی که داشتیم با یه هدفون ابی گوش میکردیم و در نهایت تلاش میدوییدیم که هم به قطار برسیم هم هنزفیری از گوشمون در نیاد،با فریاد یه عابر که داد زد گل در همین حین شادی ام کردیم:/ هرچند وقتی تو مغازه فهمیدیم سه تا گل خوردیم پنچر شدیم سه شنبه صب برای انجام پاره ای کار و جمع کردن وسایلی که به طرز بیرحمانه و عجیبی زیاد بود دو ساعت زودتر بیدار شدم تمام دو ساعت هیچ خبری نبود همین ده دقیقه آخر که دیگه داشتم حاظر میشدم برم یهو تلویزیون شروع به پخش کنسرت ابی کرد و سه شنبه صب من سخت ترین دل کندن اجباری تاریخ رو تجربه کردم!!! چهارشنبه اومدم خونه بخاطر یه حجم باور نا پذیری از خستگی تا شب خوابیدم(برای منی که کلن عصرا نمیخوام این خیلی زیاده)بیدار که شدم کار یکشنبه رو شروع کردم کل پنجشنبه ام باز کار اونجا که کلافه شدم مامانم دستمو گرفت بردتم بیرون بهم بلال و آش همواره مورد علاقمو داد برام ابی گذاشت و برگشتیم خونه جمعه ام همینطور به کار گذشت صب شنبه زودتر بیدار شدم که کارای شنبه مو بکنم که وقت نکرده بودم بعد از یه فکر واقعا به این نتبجه رسیدم من نمیرسم کارای یکشنبه رو تموم کنم با مامانم صحبت کردم و قرار شد شنبه مدرسه نرم خوابیدم و ساعت هشت بیدار شدم ، صبحانه خوردم و کاررررر تا بالاخره ساعت 9 شب منو کارام جفتمون باهام تموم شدیم:/ اما یکشبه صب معلممون طی یک حرکت برگشتی روانی گری همه رو مورد عنایت قرار داد گفت یکشنبه هفته بعد(بین و تعطیلین)ازمون امتحان الگو میخواد بگیره این بدترین شوک هفته بود و طرف اینقدرم عصبی بود که کسی جرئت نکرد بهش چیزی بگه زنگ بعد که اومد خودش گفت امتحان کنسله و اگه نمیخواید بیاید همتون باهم نیاید چهل دقیقه از زنگ سومو بخاطر نمایشگاه سرمون نبود و ما کاملن احمق وارانه هوهو چیچی بازی کنان دور کارگاه میچرخیدیم!!! دو شنبه مامانم اومد مدرسه که اجازمو واسه چهارشنبه بگیره که ناظممون بهش گفت بره کارنامه ام بگیره معدلم شد 19.02 خوبه ها ولی نمیدونم راضی ام یا نه از یه طرف چیزی که هست اینه که دروس عملی هیچوقت به شما بیست نمیدن چون معتقدن بهتر از اینم میتونی بشی ولی واقعا این برام عجیبه آدم چرا باید سواد رسانه ای بشه 15:| یعنی یه امتحان در این عکس چه میبینید چیه آخه که حالا چون دیدگاه من به معلمم نخورده اینقدر کم بده حقیقتا شت تو این درسایی که جواب مشخص براش وجود نداره و معلم میتونه عشقی نمره بده سه شنبه هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد طبق معمول آهنگمونو گوش دادیم و کارامون در نهایت آرامش پیش بردیم(مقایسه کنید جون من کارگاه سه شنبه رو با کارگاه لرزه به اندام اندازنده ی یکشنبه) اومدم خونه کارامو کردم وسایلمو جمع کردم در این حین مامانم متذکر شد که تولد بابامه و منی که پاااک یادم رفته بود رفتم بابامو بیدار کردم بهش تبریک گفتم و درخواست کیک تولد کردم(همینقدر سودجویانه) کیک شکلاتی با روکش قهوه رو خوردیم(خدایی این قهوه زهرمار چیه میریزید رو شکلات قشنگا!!)و بابا منو و مامانمو رسوند ترمینال ازش خدافظی کردیم و سوار اتوبوس شدیم از مانیتور صندلی فیلم برادرم خسرو رو انتخاب کردیم و دیدیم و واقعا به نظرم ناصر خیلی دیوانه تر از خسرو بود:/ مامانم که خوابید ولی من تا صب بدبختیا داشتم و شب بیداری کشیدم،در اتوبوس که باز شد هوای اردبیل قابل لمس ترین چیز ممکن بود باد سررررد که میزد برای منه پایتخت نشین لوس واقعا غیر قابل تحمل بود:/ اومدیم خونه مامان بزرگم صبونه با فتیر تازه ی محلی خوردیم رخت خواب منو با پا فشاری خودم انداختن تو همون اتاقع که اسرار داشتن سرده و اینجا نخواب و من خوابیدم ساعت دوازده اینطورا که از خواب بیدار شدم نور از پرده کشیده شده اتاق میزد بیرون بوی قورمه سبزی مدل اردبیلی که ترکیب سبزیاش فرق میکنه و توش به جای لوبیا قرمز لوبیا چشم بلبلی میریزن میاد و یقینن بخاطر شنیدن این بو احساس خوشبختی میکنم*__* الان به این فکر میکنم که دوستام سر کلاس سعیدن که چه درس بده چه حرف متفرقه بزنه وقتشون به بیهودگی میگذره و در این شرایط خودمو کاملن برنده میدونم که حداقل خوابیدم:)

پ.ن:فیلم شیپ آو واتر و هشت یار اوشنو دیدم راجب اولی نظری ندارم ولی هشت یار اوشن شدیدا پیشنهاد میشود


الانم که تو شرایط واقعا سخت روحی و جسمی قرار گرفتم یه رقابتی بین اطرافیانم شکل گرفته مبنی بر اینکه کی میتونه تو این مدت عوضی وارانه تر از بقیه رفتار کنه،شکر خدا همشون در حال رکورد شکنی ان.
بگذریم امروز اون زنیکه با اون رفتار وحشتناکش یه طوری داغونم کرد که خدا میدونه(و همینجا برام سوال پیش میاد چرا آموزش پرورش از کارمنداش تست سلامت روان نمیگیره یا جدای از اون  چرا وقتی صد بار میگیم زنه کلن سر کلاس سرش تو تلگرامشه و کار نمیکنه کسی رسیدگی نمیکنه،یا چرا بعد از کلی خواهش و التماس برای انجام دادن کاری که وظیفشه کلی منت میزاره و تخریب شخصیت میکنه،یا چرا خرابی دستگاه و پوسیدگی نخو میندازه تقصیر دانش آموز،یا چرا اصلن به حرف دانش آموز گوش نمیکنه و برداشت غلط خودشو میره به همه میگه!!
قشنگ از بعد امتحانای ترم من یه تفریح نکردم،پنجشنبه جمعه ای نبود که من خونه نباشم واقعا نبود!!
آدمه دیگه خسته میشه  بعد با یه جرقه منفجر میشه
اون زنیکه ام امروز جرقشو زد عین سه زنگو زار زدم بعد  که تعطیل شدیم و منتظر بودم تا هاجر ازم سوال پرسید تا اومدم دوباره تعریف کنم گریه ام گرفت،تا خود خونه گریه کردم!!!(حقیقتا الانم که داشتم فکر میکردم تا بنویسم گریم گرفت)
اومدم خونه دیدم دوستام که دیدن چقدر نیاز دارم شنیده بشم و چقدر حالم بده بدون اینکه به من چیزی بگم رفتن بیرون:)
حقیقا حس اینو دارم که ازم استفاده کردن و انداختنم دور ،همینقدر تهی،همینقدر پوچ:(
در اینکه واقعا دیگه نمیکشم که شکی نیست ولی من دارم نمیکشم ای ده نفر آدمای نزدیک به من رواست اینگونه بیشتر لهم کنید؟

خب آقا اصلاح کنم،من از آدمای موثق تر از هاجر،که ادبیات خوندن اینا متوجه شدم قضیه مولانا کاملن فرق میکرده و رابطش با شمس رابطه استاد و شاگردی بوده بنابر این ببخشید دیگه:/

ولی جدای از هر چی اشعار مولانا به طرز بی رحمانه ای زیبا و دلبرباست ،تصور اینکه یکی بشینه و اینا رو در وصف تو بسراید اصلن هوش از سر آدم میپرونه و مقایسه اش با اشعار عاشقانه عموم پسند و رایج امروزی مثل دونه دونه یه ستاره تو آسمونه و دان زات دان واقعا نشان دهنده اینه که در چه زمان بدی متولد شدیم

اشعار متفرقه خیلی قشنگی ام داره که آخر این متن یه بیتشو که من خودم خیلی دوست داشتم مینویسم

در نهایت من بین اشعار مولانا و بوستان سعدی فعلن مولانا رو انتخاب میکنم:دی

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

من به خود نامدم اینجا که به خود بازروم



فاطمه هستم بعد دو هفته تلاش اعلام میدارم تابلو بچه ای که باعث شد شصتم تاول بزنه بالاخره تامام رفت(نام برده بر تبل شادانه میکوفت)
خلاصه درسه الان باید حالم ازش بهم بخوره بخاطر جراحات وارده ولی اینقدررررر دوسش دارم که*___*
آها حالا واسه کار بعد دنبال ایده بودم تو پینترست یک کارای خفن حالت تیکه های اشکال هندسی بهم وصل شده ای داشت ،اصلن خود جنس بود اما در لحظه به خودم یاداوری کنم کار پرکار برداری نبردیا(اقتباس شده از آهنگ شادمهر که میگفت من ببازم تو نبردی)بعد با شعار نه به خود آزاری به شیطان رجیم لعنت فرستادم و صفحه رو بستم:دی)


خب سیستم ماست مالی جواب داد و اون سرهمی بچه ای که همه ایرادای گنده و زایشو با اتو و وصله پینه پوشونده بودم(بین خودمون باشه یه جاشو کلن پارچه رو پاره کردم:|)نمره کامل رو دیافت کرد بزن دست قشنگه رو:/
تازه معلمه گفت نگهش دار برای جشنواره ولی مطمئنم اگه یکم درزارو وا میکرد و با شاهکارای این بازیکن روبه رو میشد حتما حرفشو پس میگرفت:|
منم نمیدونم چرا هر چی کار پر کار میاد سمت منه بدبخت برای طرح تابلو من یه مدل ساده انتخاب کردم الان که بهم گفته چطوری باید بسازمش کله ام داره سوت میکشه:(
و در پس زمینه زمزمه های رو مخ همیشگی بچه ها مبنی بر بدبخت و بیچاره بودن منو داشتیم،چقدر اینکاراشون رو مخه:|
پریا امروز خیلی بی مقدمه به ریحانه گفت 'من فکر میکردم تو خیلی یبثی و ریحانه در غیر قابل پیش بینی ترین ری اکشن از خنده کف زمین پخش شد:|
نمیفهمم بچه ها چرا هشت صب سه شنبه علاقه به بنان گوش کردن دارن اونم مرغ سحر!!!
البته هر چی ام آهنگ سیروان گذاشتن منو پریا با دری وری خوندن گند زدن به ریتم،به غلط کردن انداختیمشون:|
مخصوصا اونجا که تو متن موسیقی برگای زرد سیروان یه هو هو هو ریزی میاد و ما بلند بلند داد میزدیم اوو اووو اووو
قیافه معلممون فقط•__•

میگه منو و هاجر و ریحون هر سه تامون تلاش کردیم و. ادامه حرفش

حالا اینکه چرا منم جزو لیست تلاشگراشون قرار نداد یا حتی به کتفشم نگرفت چیه؟آاحسنت،چونکه من نمره هام از هر سه تاشون بالا تر شده و این دوستمون تو کتش نمیره که کسی رو دستش بلند شه:|

شکایت نمیکنم یا بهتر بگم اصلن برام اهمیت نداره ولی برای خودش نگرانم که از حسادت کاری دست خودش نده،واقعا این چه اخلاق خانمان سوزیه که بیشتر دخترا دارن اونم به این شکل:(

بله الانم دوستمون اشاره میکنن که فرقه بین اینه نرسی یا نذارن برسی،من سکوت من هیچ:|

بیخیال پاترون (نمونه آزمایشی دوخته شده با کیفت پایین وپارچه ی ارزون مثل متقال.)لباسه رو دوختم اگه بگم مه دروغ گفتم چون فرا مه^^

همه بهم میگفتن پاره میشی دهنت صافه برو باهاش حرف بزن دست از سرت ورداره و و و . خلاصه ریاکشنای مثبتی دریافت نکردم آما دوختمش و  میگم همین یه نمونه ی با پارچه گونی دوخته شده اینقدرررررررر زیباست که خدا داند(وی در خودشیفتگی غرق میشود)

بیشترین ریسکو کردم و الان زیبا ترین لباسو دارم*___*

فرق من با بقیه این بود وقتی خانوم آ منو به این چالش کشوند قبول کردم حتی اگه دو دل بودم،ولی اطرافیانم یه بند تکرار کردن که خیلی سخته پاره میشی بیخیال چه کاریه کردیو.،الانم چیزای زیادی یاد گرفتم که اونا نگرفتن،اونقدر از خودم راضی ام که از پسش برومدم که صد درصد اونا نیستن و کلن فرق زیادیه بین ریسک پذیری و راحت طلبی

اونا یه نمونه ساده دوختن و من دونمونه سخت ،دوبرابر همشون کار کردم و صد برابر همشون از خودم راضی ام مخصوصا اونجا که کلی انرژی منفی دادن ولی سر سوزنم اهمیت ندادم ،و وقتی همون لباس گونی ای رو پوشیدم برق از کله همشون پرید:)

بسه دیگه سه بنده دارم در ستایش خودم نثر میسرایم یکی منو از برق بکشه

آقا جاش یه سرهمی بچه دوختم و تنفر آمیز ترین چیزیه که تو زندگیم دیدم،لعنتی از بچه ها بدم میومد که هیچ الان از لباساشونم بدم میاد:|

و اینقدرم که این لعنتی طول کشید ؛همه لباس بچه ها کار دوهفتن این یه ماه طول کشید:|

و یه ایرادای دوختی داره که فاطمه دلاور میخواد با اتو ماست مالی کنه چون اگه یه بار دیگه بشینه پاش از سرطان تنفر لباس بچه میمیره:|

حالا فک نکنید من همش ماست مالی میکنما فقط چون ازین خوشم نمیاد اینکارو میکنم:|



امروز در کلاس قفل شد تقریبا پونزده نفر تو کلاس بودیم پونزده نفر بیرون و در هیچ جوره باز نمیشد

ما تو کلاسیا اینقدر خندیدیمو و بهمون خوش گذشت بعد از زیر در بهمون پیچ گوشتی دادن که پیچای درو وا کنیم ماعم الکی پیچ گوشتی رو میزدیم به در که فک کنن داریم تلاش میکنیم ولی در واقع هیچ کاری نمیکردیم:|

و ازونور ناظممون با قاشق افتاده بود به جون در یعنی منفجر شده بودیم از خنده*_*

خلاصه در آخر داشتیم دنبال اسپیکر میگشتیم که ی کلاسی رو شروع کنیم که متاسفانه در باز شد :|


من آمده ام بهله من آمده ام(نامبرده علاقه به دخل و تصرف در آثار هنرمندان میداشت)

امتحاناتم تمام رفت الته فقط یه هنرستانی میدونه که پایان امتحان ترم یعنی شروع بعد وحشتناک تره امتحانای عملی-__-

ولی خب چه میشه کرد ما محتاجیم به بهانه شادی و همینم خیلی خوبه!!!

امروز امتحان عربی داشتم،بعد چون دیگه واقعا له بودم و فرجه ام نداشتیم گذاشتم صب بخونم و صب چی شد؟؟احسنت برق رفت!!!

قشنگ یاد اون دانشمنده افتادم که میرفت زیر نور چراغای خیابون درس میخوند

بعد دیگه آقا امتحاناتمو یکی از یکی مشکوک تر دارم،یعنی خودم فکر میکنم خوب دادما ولی شاید تصحیح معلم چیز دیگه رو بگه!!!

و اینکه چقدر حرف داشتم چرا همشو یادم رفت-______________-

پ.ن:یه حسی که 'آزاد شدم خوشحالم ننه،ایشالا آزادی قسمت همه 'دارم:)


نباید اینطوری بگم ولی میگم به جهنم،کود طبیعی تو این کار گروهی واقعا!!
یعنی دو هفته تمامه برای من بدبخت اعصاب نزاشتن باشه بابا فهمیدیم یه کارو نمیتونید درست انجام بدید،مسائلو قاطی میکنید و از هر جا شاکی اید سر هم گروهتون خالی میکنید میخواید بیشتر از این جنبه های زیبای شخصیتیتونو نشونم ندید؟بخاطر از بین رفتن ظاهر شما نمیگما واقعا الان اعصاب خودم برام مهمه که داره منفجر میشه،آره خودخواهی رو از خودتون یاد گرفتم:)

ازه علاقه مندی های جدیدم میتونم به

یک رقص سماع

دو رپ گوش کردن و راه رفتن تو ایستگاه مترو

اشاره کنم،راجب دومی که چیزی ندارم اضافه کنم ولی راجب اولی همش احساس میکنم اگه من انجامش بدم به عظیم ترین سرگیجه کل تاریخ مبتلا میشم.

فردا تولد هاجره و با اینکه دو هفته است که کاملن میدونم چی میخوام براش بگیرم ولی نرفتم بگیرم خدایا خستگی را از ما بگیر:|

امروز ساعت ده صب با مرضی عیت دو تا بدبخت نشستیم کف مترو و ریاضی کار کردیم بعدم با اون خانومی که بغلمون بود راجب اون بازیگر ترکیه تو فیلم جن زیبا حرف زدیم ،حقیقتا همینقدر دری وری:)

ساعت دو در حالی که داشتیم از خستگی دق میکردیم دو تا فلافلی که گوجه ام نداشت گرفتیم و رو چارپایه تو کوچه برلن خوردیم و یه خانوم بی تربیت از همون اول عین شمری که کنار رود آب وایساده همینطوری بالا سرمون وایساد تا چارپایه هامونو بگیر و خودش بشینه!!!!!!!!

یه مجسمه کوچیک چوبی گرفتم که فکر میکردم خیلی گوگولیه ولی وقت اتاق خاموش بود و داشت با دو تا چشمای ترسناکش نگام میکرد نظرم عوض شد:|

امروز بعد گردش با مرضیو هاجر میخواستم برم باغ کتاب بعد کافه داداشم بعد تصمیم گرفتم باغ کتاب نرم بعد تصمیم گرفتم برم فقط وسایلمو که دست داداشمه بگیرم بعد کلن تصمیم گرفتم وسایلمو نگیرم و بیام خونه میخوام بگم خستگی و تنبلی اینقدر در تصمیم گیری نقش داره:|

و میدونید جالبش کجاست اون موقع که صمیمی ترین دوستم بود،همون موقع که من بیشترین اعتمادو بهش داشتم رفته به یکی بخاطر حجاب من بخاطر عقاید من دری وری گفته و کلی پشت سرم حرف زده:///

دیشبم یه چی فرستاده بودتو گروهمون که چادریا فلانن قدیسن و اینا ولی تو که مچت از آستینت و موت از شالت بیرونه داری کمک میکنی به از هم پاشیدن خانواده،همینقدر توهین کرد به سه تامون و خودشو بلند بالا فرض کرد!!!

خواستم به خودش که همیشه کلی آرایش داره و با لباسای خرکی تنگ و کوتاه چادرشو در میاره بگم الان تو نصفه عفیفی نصفه نابودگر؟

حقیقتا به من ربطی نداره کی میخواد با چی بگرده ولی یه آدم ناقص عین من چجوری به خودش اجازه میده اینجوری اظهار نظر کنه:|

کاش حداقل مدعی نشی که حرفات ارزشیه،کمر ارزش شکست لعنتی


یک احساس میکنم تو این یه هفته ای که عین کودکا رفته باهمه نشسته و معلوم نیست چی گفته همه از من بدشون میاد!!!

فک کن سال دیگه میری دانشگاه ولی هنوز وقتی با دوستات مشکل داری میری پشت سرشون حرف میزنی تا یار جمع کنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!(واقعا نمیتونم حجم تعجبمو نشونتون بدم)

میبخشمش؟نمی بخشمش؟درواقعا اصلن معتقد نیست خطایی انجام داده و نمیخوام بگم آزار دهندست چون نیست؛چون اون بهترین دوستم نیست که از نبودش ناراحت بشم اون فقط یه آدم عوضیه که ثابت کرد وقت و محبت بی جا حرومش کردیم و اگه بخوام ناراحت باشم از اعتماد بی جای خودم میتونم ناراحت باشم که خب بازم نیست:( 

ولی خدا وکیلی من اگه پشت سر خانواده دوستم اونم موقعی که بیشتر از همیشه خودمو بهش میچسبونم؛حرف زده بودم اونم نه اینکه خانوادش خطا کار باشن نه،فقط چون دوستم عین من فکر نمیکنه؛خلاصه اگه من اینکارو کرده بودم هیچوقت دیگه نمیرفتم یه داستان ساختگی در بیارم و خودمو توش مظلوم نشون بدم و برای بقیه تعریف کنم تا دوستای سابقمو خراب کنم؛دیر یا زود که گند اصل قضیه درمیاد،واقعا نمیترسه از اینکه همه بفهمن چقدر کثیفه؟

فک کن یه سال برای بقیه روضه بخونی که غیبت نکنید دروغ نگید فلان نکنید بعد همون موقع که با بقیه مشکل پیدا میکنید تمام اینکارارو بکنید و من فک میکنم احتمالن امثال ایشون فک میکنن 'نه که خیلی پاکن پس حق دارن به تشخیص خودشون حرام خدارو فقط برا خودشون حلال کنن'ولی بقیه انجام بدن بی خانوادن!!!

خلاصه من که آدم بی اهمیتی ام کلن کل دنیاعم ازم متنفر کنه واقعا برام مهم نیست چون کل دنیا قطعا یه مشکلی دارن که پای منبر اون میشینن و باورم میکنن!!!

ولی نمیدونم جواب اشکی که از مرضیه دراورد و توحمتایی که بهش زد رو چجوری میخواد بده:/


فردا امتحان محیط زیست دارم و هیچ نخوندم

گربه ی درونم فعال شده و هیچ طوره حاظر نیست از جاش بلند شه بلندشم که میکنن میره یه ور دیگه میوفته(تصور کنید گربه ای رو که دو تا دست به زور میخواد بلندش کنه و مقاومت گربه و اون حجم از کش اومدنش الان دقیقا همونشکلی ام)

طبق روال هر آخر هفته دو تا فیلم آبکی فاقد هر گونه ارزش هنری دیدم و اصلنم از کار خودم پشیمون نیستم چون ترجیح میدم دو ساعت بی دلیل بخندم تا دو ساعت بدبختی ببینم و بعد فیلم ذهنم درگیرش باشه حداقل الان اینطوری ام:\

چهارشنبه امتحان محیط زیستو پیچوندیم و افتاد شنبه حالا این که خوبه با امتحان فیزیک پودمان این هفته چه کنم(مشت مشت خاک بر سر خود میریزد)

کاش این هفته هفته ی آخر باشه و بچه های لوسمون پا نشن هفته ی بعدم بیان به شخصه واقعااااا خسسسسسسسستممممم

و اینقدر درس خوندن برام سخت شده که ترجیح میدم هزار اپیزود سریال ترکی آبکی بکوب نگا کنم ولی لای کتابمو باز نکنم:|


 خیلی تلاش کردم که به بابامو قانع کنم برای جبران  تمام تبعیض های جنسیتی ای که در جامعه بر جنس من روا شده علی الخصوص کوچک تر بودن بخش زنونه بی آر تی ، باید به من بیشتر از دادشم عیدی بده(البته نظر شخصی من اینه چون اون میره سر کار کلن نباید عیدی بگیره:دی) پدر نه تنها قانع نشده که حتی راضی نمیشه پاور بانکو به منو داداشم که امشب مسافریم بده،آخر سالی میخواد بهمون نشون بده هیتلر اگه مشدی بود چه شکلی میشد:|||||| امسال در جواب تمام شوخیای مضحک که'مانتوی مارو کی میدوزی،کی بیایم مدلارو بدوزیو سایر'نه تنها بیرونی هیچ واکنشی نشون ندادم بلکه درونی خیلی ام فوش دادم آخه یزیدا الان اگه خودتون دکترای ریاضی فیزیک داشته باشید بعد من بگم مشق ریاضی بچه هفت سالمو کی مینویسی ناراحت نمیشید؟اصلن فک میکنید خیلی بامزه اید؟ البته راستشو بخواید دیگه آستانه تحملم تمام شد و چندی پیش  یکی ازین ملیجک ها رو قهوه ای کردم هم اکنون از کرده خود پشیمان نیستم:)باشد که تجربه شه برای سایرین:/ معلم ریاضیمون میگه اینکه آدم خودشو زودتر تعطیل کنه یه نوع بی کلاسی فرهنگی ،به یک فقره بیکلاس فرهنگی سلام کنید:D راستی ریک اند مورتی ام سریال قیشنگ و دیوانه واریه و ازینکه تصمیم گرفتم نگاش کنم این آخر سالی راضی ام


خانوم آ آدم عجیبیه

با اینکه از نظر علمی رزومش تکمیله و کلی خفن ایناست ولی از نظر شعور قسم میخورم که حتی صفر هم نیست ؛منفیه!!!

بخاطر یه اتفاق ساده که اصلن چیزی نشده بوده دو هفته است داره عین سگ باهامون برخورد میکنه امروز امتحان یقه داشتیم برگشت گفت من بهتون گفتم مدل سازی دارید و هرچقدرم ما 16 تا آدم قسم آیه خوردیم که اصلن همچین حرفی نزدی نه تنها زیر بار نرفت بلکه کلی ام بهمون توهین کرد که ما مسئولیت پذیر نیستیم و تنبل و بی عرضه ایم!!!

همینطوریش اینقدر کلاساش و امتحاناش استرس دار هست که منه همیشه ریلکس صبح موقع رفتن فکر کردم دیگه از استرس خواهم مرد برا همین یه ویدیو از خودم ضبط کردم و حرفایی که بعد مرگم میخواستم خانواده ام بدوننو گفتم:)

بعد شما فک کن با این حجم از استرس میری سر کلاس و تازه معلمم زیر بار نمیره امتحان یه چی دیگه بوده و یه امتحانی میگیره شاهکار!!بعد بعد امتحان میاد مباحثی که داخل امتحان بوده رو درس میده تازه کامااااان-____-

خلاصه قضیه اینکه بعله من و 15 نفر دیگه یعنی کل کلاسمون احتمال 99 درصد این پودمانو میوفتیم و حالا به نظرتون خوش حال شد؟

پ.ن:یعنی امروز برای بار صد و بیست و سوم قسم خوردم اگه یه روز بچه دار شدم عمرن عمرن عمرن،حتی اگه شده بمیرمم نزارم تو این سیستم مریض آموزش پرورش ایران درس بخونه:)


شماره یک و از همه مهمتر به نظرم اینه که چرا گیم آو ترونز اینطوری تموم شد؟
چرا چرا چرا چرا؟
نه واقعا چرا؟
من هنوزم اینقدر سرش ناراحتم که حد نداره!
فک کنید دوشنبه منو هاجر با چه بدبختی رفتیم خونشون بعد ترافیک و اینترنتش تموم شد دوباره با چه بدبختی اومدیم خونه ما با چه بدبختی ای دانلود کردیم و نگاه کردیم و وقتی زیرنویس زد پایان واقعا نزدیک بود جفتمون بزنیم زیر گریه:(
گفتیم خب بخوابیم یامون بره باورتون میشه دو ساعت و نیم کامل فقط به سقف زل زدیم نه مغزمون اجازه خواب میداد نه از شدت شک و اندوه چیزی میتونستیم بگیم فقط دیوارو نگاه میکردیم.
چه بر سر سریال محبوبمون آوردن اون دو تا نویسنده بوقققق جدید-_______-
نابودم کردن اصلن به قول هاجر عین یه آدمی ام که عزیزش فوت کرده و هنوز تو ناباوریه،هنوز امید داره دروغ باشه:(
شماره دو:همونقدر که ترم یک کتابامو جوییدم الان همونقدر حس دافعه نسبت بهشون دارم:(
شماره 3:خدایا بسه دیگه خسته شدیم:[

صب پلیس آیفون میزنه میگه واحد فلانی،شما دوچرختون یده شده؟

میگیم ما واحد فلانی هستیم ولی دوچرخه ما نیست دوچرخه فلان همسایست

میگه ولی گزارش دادن دوچرخه شما رو بردن

زنگ میزنیم به بابا و درسته دوچرخه مارو یدن:|

و صبح چنین زیبا آغاز میشود

هشت تا دوربین حیاطو چک میکنن دریغ از یه تصویر از سارق

قفل دوچرخه ام بریده شده انداخته تو باغچه یادگاری واسه من-___-

و بد تر از همه اینکه پلیس میگه چیکار میشه کرد امنیت ساختمونتون ضعیفه:/همین؟یکی نیست بگه تو کوچه ی کلانتری اصلن چرا باید سرقت اتفاق بیوفته که حالا شما به جای انجام وظیفه .

در اینکه دوچرخه با این حجم از انگیزه برادران پلیس،دیگه تا ابد قرار نیست پیدا شه که شکی نیست.به قول مامانم تازه به طرف نگفتیم دوچرخه مال دخترمون بوده اگه میگفتیم که کلی ام با ذکر عبارت دخترو چه به دوچرخه سواری و همون بهتر که رفت خوشحالی میکرد.

پ.ن:فقط کاش زودتر سال دوازدهم لعنتی ام تموم شه برم از این دیوونه خونه


بیاین یه بار برای همیشه کمپین 'نه به کتاب دینی بزنیم'و بعد یه آتیش بزرگ تو مرکز شهرامون روشن کنیم و همه بیان کتاباشونو بندازن تو آتیش

بیاین یه بار برای همیشه تموم کنیم این حماقت بزرگ رو-___-

یعنیا دافعه ای که منو کتاب دینی بهم داریم دو قطب مخالف آهنربا بهم ندارن:/

پی نوشت بی ربط ولی باربط چه میدونم اصلن:ولی واقعا وقتی به این فکر میکنم در کشور خارج نه برا کنکورشون(اون کشور خارج مد نظر کنکور داره برای کارشناسی)دینی و احکامو اینا دارن نه تو دانشگاه قراره وصیت امامو اینا بخونن،اصلن انگیزم برای مهاجرت صد برابر میشه:دی)

پی نوشت شماره دو:من همینطوری کتاب درسی گریزی دارم حالا شما فکر کن خواهر هاجر به دنیا اومده امروز و من هر چقدر خواستم حواسمو از این اتفاق واقعا جالب پرت کنم،هاجر با گزارش لحظه به لحظه همراه با عکس نقشمو خراب می کرد.

یکی نیست به این بچه بگه حالا دوستت که به درک خودت چقدر بدبختی تو فرجه امتحان دینی خواهر دار شدی:دی)


ساعت هفت و رب صبحه و یک ساعت و چهل و پنج دقیقه دیگه امتحان عربی دارم

برای تک تک جملات و عبارت های فارسی یک عالمه معادل ترکی استانبولی ،انگلیسی و آذری میاد تو ذهنم اما دریغ از یک کلمه عربی-___-

خدا این امتحانو رحم کنه به من~_~

بعدا نویس:

خب دوستان نه تنها رحم نکرد بلکه عمیقا بی رحمی کرد لیکن مایلم خدمتتون عرض کنم که گنندددددددددد زدم:)


واقعا کلی حرف دارم ولی ازون جایی که بر اثر فعالیتای جوگیرانه پسا آخرین امتحان له له شدم فقط یه کوچکشو میگم
آقا امروز ،پرکار ترین،پر استرس ترین،نکبت بار ترین،اعصاب خورد کن ترین و مزخرفترین سال تحصیلی این جانب تماااااام رفت^__________^

چهارشنبه:صرف صبونه ی پایان خدمت

ول چرخیدن با هاجر تو خیابونا و اولین بار دیدن دو تا فیلم تو سینما اونم تو یه روز

فیلم دوم که شبی که ماه کامل شد بود قشنگ با وردنه از رومون رد شد،یعنی یه طوری موقع برگشتن به خونه شفته بودیم که انگار نه انگار آخرین روز مدرسمون بود ولی واااااقعاااا خوش گذشت

پنجشنبه:به نام خدا:قرتی بازی!!!

موهامو کوتاه کردم(احساس میکنم بهش اعتیاد پیدا کردم ولی واقعا لذت بخشه موی کوتاه داشتن)

و دو تا آناناس رو ناخونام کشیدم(دختره ی شیرین مغزم خودتونید)

یه پاستای زیر بیست دقیقه جدیدم اختراع کردم که اصلن اوففف واقعا معرکه شد*__*

جمعه:جمعه اما روز پر حادثه ای بود

ساعت نه صب من تو مترو منتظر دوستام نشسته بودم و هیچجچچ کسی تو سالن نبود

نه مامور نه مسافر

آقا یهو یه آقای مست که نمیدونم از کجا پیداش شد شروع کرد اومدن سمت من

پسر واقعا وحشتناک بود یعنی من همون لحظه اگه جیغ میزدم بر فرض که کسی صدامو میشنید حداقل سه دقیقه طول میکشید یکی بیاد به دادم برسه

آقا این مرده سه تا صندلی اونورتر من نشست شروع کرد سوالای پرت و پلا پرسیدن از من و خیلی خشن رفتار کرد

خداروشکر یه خانومه اومد بین ما نشست و زنه از من پرسید که این یارو مسته؟منم گفتم آره

یهو مرده گفت حاج خانوم با من بودید؟ماعم گفتیم نه نه

ولی مرده گفت با من بودید و شروع کرد دعوا گرفتن 

خداروشکر به جا اینکه حمله کنه پاشد رفت یه جا دیگه ولی واااقعا قلبم اومد تو دهنم

مزاحمت بعدی برا دوازده بود که داشتیم با دوستام برمیگشتیم و دو پسر چندش افتادن دنبالمون هرچقدرم که دوست مرضی الفاظ رکیک به کار میبرد و ما محل نمیدادیم لعنتیا ول نمیکردن

دیگه آخر سر وایستادن تا ما سوار قطار شیم ماعم یه حالت سوار شدن گرفتیم تا اونا سوار شدن از در فاصله گرفتیم و در بسته شد آقا یک حالی داد از پشت در نگامون میکردن و ما علامت پیروزی نشون میدادیم:)

.

و مزاحمت سوم ته ته ایستگاه گوشه ی زمین نشستم یه چیزو واسه مرضی نگه داشتم و شال از سرم میوفته یه خانومه بدو بدو میاد سمت ما و منکه تا اون لحظه کامل بی توجه بودم به زنه شالمو سر میکنم و خانومه کنار من وایمیسته اینجا من متوجهش میشم

به بهانه آشغال انداختن میرم پشت خانومه و به دوستام اشاره میکنم این اومده گیره بده

و وقتی برگشتم عملیات ارشادو شروع میکنه و کاماااان

زنه میگه حجاب فقط حجاب نیست و قانونه مملکته و شما مثل یه سیب هستیدو فلان(پرانتز اینو که واسه داداشم تعریف کردم گفت کاش بهش میگفتید ما سیب دوست نداریم میشه گلابی باشیم؟)

آقا خلاصه مرضی با زنه بحث میکنه و زنه همینطوری پرت و پلا میگه و من در حالی که تو جفت چشمای زنه زل زدم هار هار میخندم چون نمیتونم جلو خندمو از شدت پرتو پلاهایی که میگه بگیرم

سوار مترو میشیم و شروع میکنیم به گفتن حرفایی با مفهوم اینکه ملت چرا سرشونو نمیکنن تو زندگی خودشون و این چه بیشعور بازی ایه آخه و زنه راشو میگیره میره یه جا دیگه.

مرضی کفریه و من تا آخر مسیر دارم میخندم و بهش میگم کاش هر روز یکی بهم گیر بده اینقدر شاد شم بخندم:دی)

خلاصه با عامران به معروف؟؟!!اینطوری رفتار کنید.

پ.ن:اینقدر این سه روز تعطیلات خوش گذشته که کلن اون نه ماه مصیبت و شست برد:)


من قرار بود از یک تیر یعنی فردا برم کارآموزی

برای همین حتی یک ساعتم ازین یک هفته و نیم تعطیلی رو برای امر خطیر(اگه املاش درست باشه) خوشگذرونی حروم نکردم

دیشب کارفرمام زنگ زد گفت کارآموزی یک روز و یک ساعت دیر تر برگزار میشه آقا منم این یه روز بیشترو دریابیدم و در غیر منتظره ترین حالت ممکن اینقدر ساده و راحت جور شد و فردا میریم با آنه و صبا بیرون(اینقدر راحت اتفاق افتاد که من خودم شوکه ام هنوز)

حالا ازونجایی که نامبرده پنج روز متوالی زیر آفتاب جنوب یک قل دو قل بازی میکرده الان ریختی بهم زده دیدنی

و الان بحرانی که باهاش رو به رو ام اینه که من با این قیافه سرخ و سیاهم چجوری برم بیرون؟؟؟؟:/

فک کنید شما دیروز هاجر اومده بود خونمون و پس از اولین رو به رویی یک ربع کامل داشت میخندید شایان ذکره که داداشمم دقیقا همین ری اکشنو نشون داد:(

یک انتقامی گرفتم تو این تعطیلات

هی رفتم اومدم به داداشم گفتم درس بخون امتحان داری.آخی شب که من میخوابم تو بیدار میمونی درس میخونی

مامانمم مشقای کلاس زبانش مونده بود برای روز آخر تازه یادشم رفته بود کجاهارو باید مینوشت بعد رفتم اومدم بهش گفتم اینهمه وقت داشتی حتما باید بزاری برای دقیقه نود

یک حالی داد یک حالی داد.

.

تولد دو سالگی وبم مبارک و طبق معمول خاستار اینم که نظراتتونو راجب این صفحه ای که دو ساله پرتو و پلاهای من توش انتشار یافته بگید


تولد وب که گذشت

ولی حالا شما بیاید بنویسید از چیه اینجا خوشتون میاد که میخونیدش یا چی واقعا ناراحتتون کرده یا ازش بدتون اومده

منتظرما بیاید بنویسید

(امضا یک عدد طلبکار ارث باباش)

پ.ن:یا بگید چیزی که اینجا خوندید که باعث شدن دکمه دنبال کردن را بزنید چی بوده؟


روی یک نفر خیییلی بد کراش زدم

و داشتم به هاجر میگفتم که تو قیافه من چی هست که توجه آدم  بهش جلب شه

بعد به خودم تو آینه نگاه کردم از قیافم خندم گرفت.خودم جواب خودمو دادم هیچی!!!

پ.ن:کاش این مسخره بازیا از سرم بپره تو این هیری ویری

پ.ن2:البته که اون یارو خودشم کرم داره:|



به نظر شما مفهوم آبرو چیه؟(خیلی جدیا)
راستش من خودم راجب آبرو مفهموم خاصی پیدا نمیکنم ولی فکر میکنم یه ابزاره برای بازداشتن یا اجبار به کاری 
یا یه دلیل غیر منطقی برای دادن یه پاسخ منطقی
نمی دونم اصلا
پ.ن:قشنگ معمومه بی خوابی زده به سرم.

میدونید،اصلن تصور اینکه یه جا باشم که دست هیچ آشنایی بهم نرسه و از همه جمع ها و دورهمیا دور باشم ،صد سال یه بار کسی نتونه پاشو خونم بزاره،دقت کنید حتی تصورشم روحمو میکنه!!!

بعد با من راجب غربت صحبت میکنی؟لعنتی من شبا میخوابم که رویای غربت ببینم


استادم وسط کلاس سه ساعتمون برام برام شیر کاکائو خرید و خب عمرن اگه آدم به اون قشنگیو به کسی معرفی کنم*___*

اون یارو رو دیدم اون روز و به این نتیجه رسیدم چی شد که دو روز روش کراش زدم ؟ای ننگ بر من با این انتخابای مسخرم:|

خلاصه که تمام اون چیزی که بین ما نبود تموم شد تهی مغز هم خودتونید:دی

 امروز رفتم به استاد بگم من اومدم که نگو داشته از آقا درس میپرسیده بعد من تا درو وا کردم برگشت گفت :به به قشنگ ترین وقت ممکن رسیدی(چون وقتی من رسیدم کلاس اون باید تموم میشد)

دعای پایانیم اینه خدایا همینطور که بنده ات رو از پرسش نجات دادم من را در طول سال تحصیلی از پرسش حفظ بفرما.بلند بگو الهی آمین


1_واقعا یکی از آرزوهام اینه رنگ پوستم سفید شیربرنجی باشه یه طوری که هرکس میاد سمتم فک کنه فشارم افتاده یا یه مشکلی دارم در حالی که سالمم مریضم خودتونید:D

2_چرا سال کنکور اینقدر خوش میگذره؟چرا اینهمه برنامه پیش میاد به خدا من تمام تابستونایی که یادمه اینطوری بوده که رو تخت دراز کشیدم و سرم تو گوشیمه همین:|

حالا این تابستون شیش روزه هفته که با هاجر و سایر دوستام میرم کارآموزی،تو خود کارآموزی اینقدر خوش میگذره بعدش اگه شرایطش بود میریم بیرون،هر هفته خونه همیم،دو روز در هفته همبازی و قشنگ ترین همسایه هایی که در طول کل عمرم داشتم رو میبینم و کلی خاطره زنده میکنیم به اضافه اینکه کراش زیبامم میبینم آخر این هفته هاجر خونشون تنهاست میرم دو شب پیشش میمونم دو باره هفته دیگه روز تولدم آموزشگاهیی که میرم کارآموزی تعطیله و بچه های آموزشگاه با باند و اینا میخوان برن پارک بانوان و ماعم با خودشون میبرن(میخوام بگم یه طوری کارآموزی خوش میگذره که کاش کل تابستونای عمرم میرفتم)

حالا بقیه تابستونا التماس همه رو میکردی عمرن اگه یه برنامه جور میشدا!!!

3_حالا بخش قشنگ قضیه رو گفتم بخش زشتشم بگم که خیلی جدی مرض اضطراب؟گرفتم در حدی که از استرس زیادی حالت تهوع دارم اسهال استفراغ میشم اشتهام کور میشه و بگم این استرس کاملن بی دلیله کاااملن:/

خلاصه که مامان بزرگ من شونصد سال سنشه این مریضیو داره پیر شدم رفت

4_تکرار میکنم که موی سفیدو توی آینه دیدم و دقت کردم دیدم کلن دو سانت اینطورا سفید شده یعنی تازست یعنی برا فروردین اردیبهشته یعنی حاصل تمام اون استرسایی که خانوم آ نکبت داده-___-

5_من میگم اگه کراشم هفته دیگه تولدمو بهم تبریک گفت نفری یه بسته شیرینی میفرستم دم خونه هاتون،اصلن شهرو چراغون میکنم ستاره بارون میکنم:/

6_معدلم شد 19.46 و در حالی که یه بنده خدایی با این معدل داره خودشو پاره میکنه از شادی من کاملن بی تفاوتم ،آخه واقعا یه نمره مسخرست دیگه ارزش به آینه زدن و استوری کردن و اینا نداره به خدا:(

7_اون امتحان خانوم آ که از شدت استرس صب براش وصیت نامه نوشتم و بعد اومد امتحانو عوض کرد و مطمئن بودم میوفتمو شدم نوزده و نیم و این تنها نمره ایه که در طول کل زندگیم بهش افتخار میکنم چون حتی خودشم از خودش نمیتونه بالای نوزده بگیره

یس آی ام دامبلدور

8_جاش عربیمو شدم پونزده که خب به کتفم،اگه صد بار دیگه ام برگردم اون روز باز هم قواعدو نخونده میرم سر جلسه چون عربی ارزششو نداره زمان یک بار زندگیمو از دست بدم واااااالااااااا

9_عین چی از طرف خوشم میادا بعد حتی بهش سلام نمیکنم:|من قشنگ اونی ام که غرورش امپراطوری ایه که به پای هیچکس نخواد افتاده و حتی از شدت مسخرگی پرتو پلاها خودم دارم میخندم

آخه چته دختر جون؟؟؟!!!

10_متاسفانه من هیچوقت ازونایی نبودم که صادقانه روز تولدشون بغض میکنن ولی همیشه از شدت شادی بیش از حد شلنگ تخته مینداختم


ساعت هیفده دقیقه بامداد
از آدمی که دو ساله ندیدمش و قبلنم همکلاسی عادیم بوده
توی تلگرام پیام تبریک گرفتم
در حالی که اصلا تولدم نیست
و اصلا آیدی یا شمارمو از کجا آورده
و اصلا از کجا این وقت شب یادش افتاده که به من تبریک بگه؟
قضیه از ریشه و اساس مشکوکه-__-
پ.ن:تازه برام آرزو کرده یه عالمه ساله ام بشم:///!!!

 بعد شیش روز  سخت کاری فرا رسیدن جمعه رو واااقعا به خودم تبریک میگم و برنامم برای این بیست چار ساعت تعطیلات عبارت اند از :به نام خدا لش کردن!!!

به  خدا به همه اولتیماتوم (ایشالا که درست نوشتم)دادم  که فردا کسی منو از خواب بیدار کنه نه تنها دیگه با هیچکدومتون حرف نمیزنم بلکه اگه ضربه خورد به سرم خواستم از خونه برم بیرون دارم بزنید ولی بهم اجازه ندید

سوال اصلیم اینجاست آیا یه روز دلم برای این روزایی که نه صب از خونه میرم بیرون نه شب برمیگردم خونه تنگ میشه؟

البته که نمیرم پی خوش گذرونی میرم برا هدفی که پس ذهنم دارم جون بکنم:دی)

و امروز صبح به این نتیجه رسیدم که تنها ویژگی متمایز من نسبت به اطرافیانم فقط گردن اومدنمه !!!

تازه استاد زیبام امروز سر کلاس بهم لیموناد و چیپس داد کلوچه و میوه ام تعارف کرد که خب من مقاومت کردم ولی خب نگاش نکنید چقدر ماهه به قول خودش موقع امتحان که بشه انتقام میگیرم ولی من به شخصه معتقدم که اصلن نیاز به امتحان نیست همینطوری تکلیف دادنش یه جور انتقام سخته محسوب میشه:دی)

پ.ن:برای یه چیزی خیلی ذوق دارم که خب شاید دو سه روز آینده گفتم .

پ.ن:چقدر همه چیز بی ربط به هم بود://


امشب دمامون هفت درجه است و خب اون کدوم عقده ایه که میخواد در بالکن رو تا صبح باز بزاره؟

احسنت،نامبرده

از اونجایی که از اول تابستون تا الان من یک روز هم تو گرمای یخچال آب کن تهران خونه نبودم،قندیل بستن رو حق مسلم خودم میدونم:دی)

بله هوا سرده اینقدر که ظهر باید با سوییشت و بافت و اینا میرفتی بیرون تازه ظهر که آفتاب وسط آسمونه:/


 اون دیویست و چهل ساعت کوفتیو با دعوا و زور تمومش کردم و خب اصلنشم هر نمره ای میخوان بهم بدن ،بدن' آی دونت گیو شت 'همینقدر صریح:/

کنار شیش روز کار در هفته هفته ای ام شیش ساعت کلاس زبان میرفتم و خب هر طوری حساب کنی اینکه من  الان جایی ام که از سرمای طبیعی هوا قراره زیر پتو بخوابم کاملن حقمه:/

اینکه دیروز طی یه حرکت انتحاری ساعت هشت شب چمدونمو بستم و ساعت یازده راهی شدم اونم بدون هیچ برنامه ریزی حقمه

اصلنشم من حق دارم همه برنامه هامو یه هفته بخوابونم چون بعد یه ماه و نیم کار مفتی و با منت و تا ساعت ده شب کلاس زبان بودن،استراحت حقمه:(

مدیونید فکر کنید این یه استراتژیه برا اینکه یه هفته نرم اون آموزشگاه تا آدمای اونجا با ندیدن من ،نمره ی شاهکارمو فراموش کن،هرچند اونا عم فراموش کنن تاریخ فراموش نمیکنه:دی)

پ.ن:همیشه وقتی تنها بودم با هواپیما میفرستادنم دیشب بابام معتقد شد که من دیگه بزرگ شدم برا همین طی یه حرکت ضربتی با اتوبوس شب رو اومدم

تازشم تو ترمینال چرخ چمدونم در رفت و خب هم اکنون با کتف درد در اختیارتون هستم:(

پ.ن2:هواعم اینقدر سرد و مطبوعه که سوز به دلتون:(

 


نه یه دوست دارم که باهاش برم کتابخونه نه یه دوست دارم که باهام بیاد پارک آبی تک تک سر سره ها رو سوار شه

تازشم نمره تعیین سطحم از سی ،هشت شده!!!

یعنی برا کلاس کنکورا که هیچی برای کلاس زبانمم دیگه روم نمیشه پامو بزارم تو اون موسسه:|

و خب میدونید چی این وضعیتو تکمیل میکنه؟اینکه الان استادم پیام بده بگه فاطمه جون فردا میتونیم کلاس داشته باشیم میخوای؟

منم که یه هفتست دارم می پیچونم از روی ضایگی قبول میکنم در حالی که قراره این جلسه از ده تا درس امتحان داشته باشیم و من حتی یه صفحه ام نخوندم:دی)

پ.ن:آزمون تعیین سطح انصافا سخت بود و برای منی که ریاضی اندازه رشته های نظری نخوندم هندسه ام که اصلن نخوندم واقعا هشت، نمره ایه!!

خلاصه که فکر نکنید من کند ذهنم من حتی شبیه سوالای آزمونو یه بارم جایی ندیده بودم:دی)


صبح اینقدر اضطراب گرفته بودم که گریه میکردم میگفتم من مهاجرت که سهله اصلن کنکورم نمیخوام بدم من میخوام برم دانشگاه آزاد بی کنکور واحد کیش و خب تمام این داستان برا این بود که از درسای تعیین سطح هیچی نفهمیده بودم و نمیخواستم برم امتحان بدم

و خب در حالی که والدینم مسئولیت پاک کردن اشکای طرفین صورت منو متقبل شده بودند مدام این نکته را متذکر میشدند که این امتحان زندگیتو بهم نمیریزه برو امتحانو بده اصلن سفید بده صفر بده ولی حداقل دستت بیاد کجای کاری

که خب منم دیدم خیلی ضایست اول راه جا بزنم از یه طرفم چون کاملن با ولدینم تا کرده بودم که من هیچی ریاضی نمیزنم دیگه به این نتیجه رسیدم چیزی برای از دست دادن ندارم و رفتم:دی)

آقا من نشسته بودم تو کلاس اونجا که بچه ها خوشحال و با اعتماد به نفس میومدن و نگاه میکردم و ازونجایی که دوستم هفته پیش این آزمونو داده بود و در جریان بودم چقدر سخت تره ،تو دلم فقط میگفتم نگاشون کن خوشحالی قبل طوفانه

و خب منکه کلن دو تا سوال ریاضی جواب داده بودم و فکر میکردم فقط خودم عین خر تو گل گیر کردم اونجایی پیروز شدم که بچه ها پاسخنامه هاشونو گرفتن بالا و دیدم بعله ردیف تستای ریاضیو هیچکس بیشتر از دو تا نزده:/

دیگه بعد امتحانم همه دخترا از شدت بد دادن و سخت بودن امتحان داشتن میخندیدن نموندم ببینم پسرا چیکار کردن ولی خب مطمئنم اون آزمونو خود استاد ریاضی یه ام نمیتونست حل کنه :d

خلاصه ی قضیه اینطوری که

از ده تا تست ریاضی دو تا زدم(که همین گل کاشتم و بیاین بهم افتخار کنید چون قرار نبود همینم بزنم)

از پنج تا سوال هندسه فقط یک سوال رو بی پاسخ گذاشتم(که خب منت گذاشتم سرشون واقعا)

از پونزده تا سوال هوش فک کنم هشت نه تاشو جواب دادم

سوالای شک دارو نزدم

و امیدوارم اینایی که زدم اینقدر غلط نداشته باشه توش که به تاثیر دادن نمره منفی برسه

ختم جلسه:)



از ساعت دو تا هشت شب کلاس زبان بودم و اگه سال بعد این موقع اونجایی که میخوام ،نباشم همتونو به توپ میبندم که خب درسته شما حتی یک سر سوزن مقصر نیستید اما خب نباید اولین آخرین تابستون هیفده سالگیم انقدر سخت بگذره تا آخرشم شکست بخورم:d)

به خدا اگه فهمیده باشید چی گفتم-__-


دو تا نتیجه اخلاقی امروز

اولیش اینکه آدمی که میگه من فلان نیستم بیسار نیستم خودش از همه فلان تر و بیسار تره منتها اینقدر چشمش رو بقیه است که برای دیدن خودش کووور شده

دومیش اینکه بله از ماست که برماست و اینکه عمیقا دستم بشکنه بخوام در حق یکی خوبی کنم

من نمیدونم نونم کم بود یا آبم کم بود داشتم مزد یه سال جون کندنمو میگرفتم چی فکر کردم با خودم که آدمایی که یک چهارم من هم کار نکرده بودن اومدم شریک کردم

لعنت به من!

دیگه تو قانون طبیعت دست نمی برم قول



داریم پیج یه فروشگاه آنلاین رو نگا میکنیم ،من یه پلت سایه میبینم و میگم اینو میزارم تو ویش لیستم!!

سهی که قیمتشو میبینه اضافه میکنه:ولی من اینو میزارم تو دریم لیستم!!

دریم لیست 'واقعا واژه زیبایی نیست؟

تو این یک ساعتی که متوجه شدم دریم لیستم میتونه وجود داشته برای گزینه اولش یه سفر مالدیو در نظر گرفتم:/

تا شیش ماه آینده پنجشنبه جمعه در اختیار کلاسای موسسه ام و خب الان با دو تا بحران رو به رو ام

بحران اول:اگه اون کراش سابقم همکلاسیم باشه چی-___-

بحران دوم:اگه همشون پسر باشن چی؟

پی نوشت کنم من اساسا دچار جنس مخالف هراسی،پسر ندیدگی یا داستان دراوردن و منقلب شدنو و اینا نیستم ولی خب اینکه تو کلاس یه دوست دختر داشته باشم لازمه دیگه نه؟

اه

دو روزه یه کفش کمون کردم حال ندارم برم امتحانش کنم الانم با سهی به این نتیجه رسیدیم ایشالا پس فردا میریم:/

سه شنبه ام بر میگردم تهران و خب عادلانه نیست

آها راستی بحران سوم

استاد زیبام  میره عمل شه و خب اون چند هفته ای که نیست قراره با یه نفر دیگه کلاس زبانمو بگذرونم و من از اون طرف عین سگ میترسم-_-


راستش فهمیدم یکی از فامیلامون که خودشو صاف کرده،رتبه کنکورش اصلا جالب نشده و خب ذهنم مشغوله که این اتفاق ممکنه برای منم میوفته

راستش ترسیدم من از آزمونای اردیبهشت پیش رو و خدایی نکرده نتیجه نگرفتن عمیقا ترسیدم

ازینکه بهترین روزای نوجوونیمو فقط و فقط درس بخونم به یک هدف و بهش نرسم ترسیدم

من ترسیدم،و از فکر کردن به هشت ماه پیش رو اضطراب گرفتم.یعنی من میتونم از پسش بر بیام؟


میشه یک آدم ریاضی بلد کمکم کنه

ریاضی که توش مشکل دارم در حد دبیرستانه

و قضیه اینه چون باید ریاضی دبیرستان رو تو شیش ماه بخونم یه جاهایی به مشکل میخورم 

کلن یه سری چیزای ساده راه حلارو که مهمه بهم یاد بده

عایا کسی هست؟؟

پ.ن:آقا کند ذهن نیستم فقط چون هنرستان بودم این حجم ریاضی نخوندم خب:(


حالم خوب نشده ولی اینو تعریف میکنم

امروز عین یه شخصیت متظاهر علمی رفتم کتابخونه که خیر سرم درس بخونم حالا اینکه نتونستم تمرکز کنم و بدتر گند خورد به اعصابم هیچی داشتم برمی گشتم یهو خانومه که داشت اونجا میچرخید نمی دونم منو که با سرعت جت از پله ها پایین میرفتم چجوری دید یه طوری یهو گفت وایسا که انگار با طلاهاش طرفه 

و میدونید چی شد

برگشت با خشن ترین و تهدید آمیز ترین لحن ممکن گفت:دفعه بعدی با شال نمیبینمت!!!

آخه روانیا اگه یه جا یه قانون جدید داره عین یه بیشعور عاقل بزنید به در دیوار قانون مسخره جدیدتونو مگرنه ملت عنتر و منتر شما نیستن که وسط راه خفتشون میکنید

پسر اصلن نمیدونی چقدررررر کفری ام

بخاطر عبور از ده تا پله باید مقنعه سرم کنم؟مسخره نیست؟نه اصلن بگیم قانونشه خب یه جا بزنید اون قانونو من عین شما پسر پیغمبر نمیدونم خودمو که از روش های ماورایی متوجه چیزی بشم

اینقدری که این زنه توی تعیین نوع حجاب من جدی بود فکر نکنم سر کسی که اموالشو به ام جدی باشه -___-

یعنی به یه مرحله ای رسیدم که به نظرم آدم بمیره ولی تو ایران بچه دار نشه اگه ام شد و بچه دختر بود بچه رو بکشه که زجر مرگش یه لحظه است ولی زندگی اون دختر تو این مملکت سر تا سر توهین و نابرابری و بدبختیه:(

 

شماره دوم:این پسره ام تو گروه تله همش داره پیامایی مبنی بر اینکه 'هاها با اینکه سوال غلطه ولی من باهوشم حلش کردم یا باورتون میشه کتاب میگه جواب اینه در حالی که جواب اونه'و غیر و ذالک میفرسته

میخوام بگم مومن همش یه روز گذشته این همه حرف زدی اگه تا پنج روز آینده همینقدر میخوای نمک ید دار بریزی بگو من لفت بدم چون نه حوصلتو دارم نه نت رایگان گیرم اومده-___-


پنجشنبه کلاسمو پیچوندم نرفتم شب اینقدر بد خوابیدم،صبح اینقدر کسل و بی حال بودم هیچکاری نکردم به هیچی نرسیدم و فقط دور سر خودم چرخ خوردم

حتی ظهر با مامانم رفتیم پیتزایی پچگیام ولی دیگه کیفیت سابقو نداشت:/

مهم نیست

جاش امروز که رفتم کلاس،اینقدررر اونجا بهم خوش گذشت بعد اومدم خونه هم وقت کردم غذای مورد علاقمو درست کنم هم حموم برم هم به یه بخش خیلی خیلی قابل توجهی از کارام برسم تازه ساعت بیست دقیقه به نهه و یعنی هنوز چند ساعت دیگه ام وقت هست*____*

و خب الان فک میکنم که پشیمونم پنجشنبمو پیچوندم-____-

.

پسر خالم  یه دو سه روز داره میاد خونمون و ببینید کدوم سودجویی قراره با کتابای ریاضی و هندسه اش سرش خراب شه،احسنت نامبرده!!!!


نامبرده بعد دوماه قراره فردا صبح بخوابه و میخواد بر طبل شادانه بکوبه:/

بعله فردا کلاس هندسه و ریاضیم رو قراره بپیچونم و خب والدینمم ذره ای خبر ندارن فردا کوییز ریاضی دارم!!!!

در واقع من برنامه ریزی خیلی خوبی داشتم منتها دیروز یه اتفاقات پیش بینی نشده افتاد و از ساعت سه ظهر تا یازده شب من کلن سوخت شد!!شما میدونید این ساعت واسه یه بچه که هم باید به کارای عملی تئوری مدرسش برسه هم برا کنکورش بخونه چقدررر مهم و با ارزشه؟؟

آره خلاصه نتونستم خودمو تا کوییز ریاضی برسونم و واقعا توانایی یه بار دیگه جواب پس دادن ندارم-_-

درضمن واقعا بعد دو ماه نیاز به استراحت و خوابم دارم


مرضیه میگه:کامبیز چوبشو گرفته دستش بعد میگه استرس نداشته باشید

و این بهترین تعبیری بود که میشد از کامبیز روانی کرد

فک کن زنه اومده میگه من فلان سال یه بچه هه رو اخراج کردم بعد دو دقیقه بعد من اخراجش نکردم خودش اخراج شد

بچه ها نمیتونید پارچه تیکه ای استفاده کنید،بچه ها پارچه تیکه ای استفاده کنید

من گروهتون کردم که به هم کمک کنید ولی وای به حالتون اگه ببینم دارید به هم کمک میکنید

من تکلیف خونه نمیدم ولی اگه کسی تکلیف خونشو انجام نده دهنش سرویسه:/

اینا فقط گوشه ای از بیانات اون اسطوره است:(

.

منو تو سامانه ثبت نکرده بودن منم وقتی دیدم کارنامه ام نیست واسه خودم شیلنگ تخته می نداختم تا اینکه قضیه لو رفت و خلاصه خانواده وارد مذاکره شدن و مشکل رو حل کردن

و وقتی کارنامم رو دیدم در کمال تعجب دیدم مجموعم شده شصت درصد،در حالی که داشتم دعا میکردم کمتر از چهل نباشم:/


ولی معلم هندسمون یه حرف جالب میزنه

میگه غرور بده ولی سر آزمون مغرور باشید!!

یعنی اینقدر به خودتون اعتماد داشته باشید که اگه دیدید یه سوال رو نمیتونید حل کنید بدونید بقیه ام نمیتونن پس نا امید نشید:/

حالا من میخوام مغرور باشم و بگم اگه من درصد امروزم میشه ده پس درصد بقیه ام میشه دهlaugh

هرچند هنوز یه چهار ساعت دیگه باید سر خودمو گرم کنم تا نتایج سومین شاهکار قرنم بیاد:/

میدونم از آزمون اول پیشرفت کردم ولی متاسفانه پیشرفت داره میلی متری صورت میگیره منم که منتظر دپرس شدن دیگه چه جرقه ای بهتر از این؟؟:(


خیلی خب یکسال پیش رو یعنی از اول مهر فردا تا سی و یک شهریور سال دیگه قراره خیلی اتفاقای بزرگی بیوفته قاعدتا از اینکه فردا اول مهره خوشحال نیستم ولی روند شروع تغیرات از فردا وارد مرحله مهمی میشه و من خوشحالم

تازه فردا آخرین اول مهر نکبت بارمه:)


مامانم خیلی لوازم تحریر جینگولی پینگولی دوست داره برعکس من که فکر میکنم چرا آدم باید بخاطر مصرف گرایی خودش یه عالمه خودکار رنگی بگیره و یه عالمه پلاستیک وارد محیط زیست کنه که چی بشه؟نوشته هاش رنگی بشه وات د!!

ولی خب دیدگاه مامانم اینه که ما بچگیمون به جز جنگ هیچی نداشتیم:(

حالا به مناسبت تولد مامانم ، کلاس زبانش رو بهونه کردم و براش دفتر خودکار فانتزی که نه،خیلی خیلی فانتزی گرفتم میدونم خوشحال میشه ولی نمیدونم کار خوبی کردم یا بهتر بود یه هدیه دیگه بخرم:/

لازم به ذکر مادر نامبرده همین چند وقت پیش یه خط کش چوبی که روش نقاشی جغد داره خریده بود دیگه این خطکش رو تا اردبیلم برد که به همه نشونش بده 

اینم نگم که خطکشش رو از من بیشتر دوست داره:دی)

شت

همین الان یادم افتاد دلش ازین مدادا که سرش عروسک اینا داره میخواست چرا اینقدر دیر یادم افتاد-________-

.

خیابون محترم شریعتی میدونه جمعه صبح ها که سگ توش پر نمیزنه چقدر زیباست؟

.

خب امروز با یکی از همکلاسیام هم مسیر شدم و به یک عالمه از سوالاش هول محور طراحی دوخت،هنرستان،دانشگاه فنی حرفه ای،اینکه آیا هنریا درس میخونن یا تنبلن جواب دادم و خب یکم خوشحالم که حداقل ذهنیت یک نفر  یه مقدار بهتر شد

اونم از رو تجربه پارسالش بهم گفت مدرسه که شروع بشه اوضاع سخت میشه ولی غیر قابل کنترل نیست بعد یکم راهکار برای مدیریت و اینا داد و خب راستش تصورم رو از غول هشت ماه رو به رو خیلی بهتر کرد:)

تنها رفتم باغ کتاب، از دو تا آدم غریبه کمک گرفتم و با یه آدم غریبه همراه شدم تا برسونمش به آدرسی که میخواد(شما که منو تو دنیای واقعی نمیشناسید ولی مامانم اگه بشنوه بچه سوپر خجالتی و درونگراش یه همچین کاری کرده سه تا شاخ درمیاره:دی)

و خب بعدش رفتم کلانا که ناهار بگیرم و چون خیلی دیر شده بود تقریبا قفسش خالی بود منم که برای ساندویج پستو و موزارلا اومده بودم یهو دیدم تو قفسه فقط دو تا هست جلوی قفسه ام کلی آدم

حالا اینا هی برشون میداشتن هی میزاشتن سر جاش یعنی من مردمو زنده شدم تا نوبتم بشه و ساندویچی که از صبح بخاطرش خودمو تا باغ کتاب کشوندم رو ور دارم.

واقعا چرا یه کلانا دم خونه ما یا حومه اش یا دم موسسه یا حومه موسسه نیست؟

اینا اگه کار دشمن نیست کار کیه؟

.

پنجشنبه اون یه ساعت آنتراک بین دو تا کلاسمون  با دو تا از 'دوست همکلاسیام' ناهارامون رو زدیم زیر بغلمون رفتیم کافه رستوران بالای موسسه بعد یه غذا سفارش دادیم نشستیم هم ناهار خودمونو خوردیم هم اون غذاهه رو:|

.

پایین میخواستیم بیایم از کلاس یکی از بچه ها گفت این آسانسوره خراب منم به اون دو تا دوستام گفتم اشکال نداره بچه ها جاش اینکه سه نفری تو آسانسور گیر بیوفتیم خیلی بیشتر خوش میگذره تا تنها باشیم و خب با همین منطق سوار آسانسور شدیم و سالمم بود

حالا فک کن آسانسور خالی اون بالا این همه آدم منتظرهم فقط بخاطر توهم یه نفر سوار نمی شدن:/

.

امروز استادمون یه سوال از درس جدید حل کرد بعد گفت بچه ها یه مثالم خودتون بزنید حل کنیم دیگه پسره دهنشو وا کرد هر مزخرفی تو ذهنش بود گفت یه جا استاده ترکید از خنده بعد پسره همینطوری سخت و سخت تر میگفت دو تا مجهول می داد

استاد برگشت گفت من با دو تا مجهول یادتون ندادم اینم گفت خب باشه پس فلان عدد رو بنویسید

استادم گفت ببین فلان عدد اصلن جزو عددای مجازی نیست که میتونیم استفاده کنیم

اینم گفت:خب مهم اینه که نتونیم حل کنیم دیگه:/

خلاصه با دهن سرویسی کل کلاس اون سواله  رو حل کردن

استاد گفت خب یه سوال دیگه ام بگید

همه با هم رو به همکلاسی مذکور:تو دیییگه ساکت باش:|

استاد:نه بچه ها بزارید بگه

خب البته معلومه استاد و اون همکلاسی جفتشون خوششون میومد چون جفتشون میشستن یه گوشه حل کردن بقیه رو نگاه میکردن.


سال پیش که نه حتی اگه همین چهار ماه پیش به من میگفتی چهار ماه بعد مشغول چه کاری ای میگفتم خواب تموم شد صب بخیر!!!

ولی خب همه چیز خیلی یهویی شد و فک کنم اسمشو میتونیم بزاریم یهویی خوب!!

امروز موقع ناهار به دوستام گفتم هفته ی بعد من در حالی میام سر کلاس میشینم که تیر خوردم و خب اون مدرسه ندار های عوضی خندیدن.هشتگ کثافطای مرض

الان نمیخوام از تندباد دهن سرویسی ای که در طی هشت ماه آینده قراره بر من روا داشته بشه حرف بزنم ذاتا مهم هم نیست چون تموم میشه اینم:/

اصلن نمیدونم من چرا میخوام این مزخرفاتو پست کنم ،ای بابا از دست من:/


زمستون نود و یک وقتی تو میلیون ها خونه آپارتمانی یک شکل دنبال خونه جدید بودیم من عاشق اینجا شدم بخاطر حیاط بزرگش!!

اینجا رو گرفتیم نهایتا

خونه جدیدمون یه ساختمون خیلی بزرگ بود و طبیعتا خیلی بیشتر از تعداد معمول همسایه داشت

بهار نود و دو با اولین همسایه دوست شدیم یه خانوم خارجی که با شوهر ایرانیش و سه تا دخترش پونزده سالی می شد ایران زندگی میکردن.

اون سه تا خواهر کمکم کردن  ترسم از آب بریزه 

روزی که خواهر دوم منو پرت کرد تو آب ، من با لذت شیرجه زدن آشنا شدم

این آب دوستی و نترسیدن از عمق و عشق پریدن از ارتفاع تو آب رو مدیون اونام

منو با غذاهای کشور مادرشون آشنا کردن

البته خواهر کوچیکتر چون یه سال اینطورا با من اختلاف داشت خب طبیعتا خیلی صمیمی تر بودیم و بیشتر با هم آتیش میسوزوندیم

کم کم آدمای جدید اومدن دوستیامون بیشتر شد و اکیپمون بزرگ تر

عصرای تابستون و زمستون همه همسایه ها همه در و پنجره ها رو میبستن تا شاید یکم بتونن از صدای بازی ما تو حیاط در امان باشن

همون روزا امیر 'زامبی بازی'رو اختراع کرد و خب سر وحشی بازیای اون بازی روزی نبود که ما خاکی برنگردیم خونه 

البته در کل روزی چند بار با همین امیر مو فرفریمون که هیچ کم از پلنگ مازندران نداشت کف حیاط خاکی کشتی میگرفتیم و خب عمیقا با مفهوم خاکی شدن هیچ مشکلی نداشتیم

حتی من یادمه یه لباس مشکی داشتم که برا بازی میپوشیدمش این اینقدر خاکی شده بود که هرچقدرم میتدی و میشستیش و اینا باز یه جاش خاکی باقی میموند

البته که عمیقا قهر و آشتیای مسخره ام داشتیم ولی باز هرچی بود خوش میگذشت

اینقدر با هم بودنو دوست داشتیم که شما فکر کن تو سیاهه زمستون از لرز سرما شده یه پتو مسافرتی ام مینداختیم سرمون باز از اون زمان باهم بودن و البته زامبی بازی نمیگذشتیم.

روزی چند با از سوپری محل خرید میکردیم اینقدر ما خرید کردیم که پسره تو چند ماه گوشی نوکیاش رو به آیفون تغیر داد.

یه بازی داشتیم دخترا میرفتن زیر میز پینگ پونگ و پسرا باید میکشیدنشون بیرون(بعله وحشی و فانتزی بودن رو با ما تجربه کنید قشنگ)یعنی بیین سر این بازی شده عین سوسک دمپایی خورده رو زمین میموندی نباید دست از مقاومت ورمیداشتی حتی چند بار سرش مجروح دادیم ولی خب دست از راه بازی محبوبمون نکشیدیم.

یعنی واقعا مجروح میدادیم سر بازیمون ولی با همون سیس 'اصلنم درد نداشت'ادامه میدادیم

یه بار من یادم سر یه بازی ای دستم کشیده شد به یه دستگاهی که تو حیاط بود بعد از بند اول انگشتام تا مچم یه خط صاف برید ببین دست من تا آرنج خونی و قرمز نگهبان و همسایه هایی که اون لحظه حظور داشتن در حال سکته کردن بعد منو بچه ها عین خر داشتیم میخندیدیم:|

یه کارت بازی داشتیم اسمش ستاره لارا بود یعنی این بازی برامون از تمام بازیای کازینو باحال تر و جدی تر بود اینقدرم حال میداد

آب بازی کردنمون ،از دیوار بالا رفتن برا اوردن توپمون از ساختمون بغلی اینکه یه لحظه غافل میشدی میدیدی یه نفر شیلنگ برداشته گرفته رو هفت هشتای بقیمون

درد و دل کردنمون ،فیلم ترسناک دیدنمون،کراش زدن و آمار دراوردن و جاسوسیایی که میکردیم وای یه بار تو سال اجتماعات با آهنگ مازیار فلاحی گریه کردیم بدون اینکه هیچ مرضیمون باشه:/

خیلی احمق بودیم خیلی ز غوغای جهان فارغ بودیم و من از ته ته دلم دلم برای اون حجم خریت اون موقع تنگ شده

دلم برای تمام چیزاش حتی قهر کردناش دعواهاش ام تنگ شده

دلم میخواد یه بار دیگه تابستون نود و چهار شه همون موقع که نه صب از خونه هامون میرفتیم بیرون و تا نه شب باهم بودیم

دلم میخواد بچه ها یه بار دیگه گربه همسایه رو بغل کنن بدوعن دنبالم منم از ترس آسانسور رو نبینم و تمام پله ها رو دو تا سه تا تا خونمون برم.

دلم برا اون روزی که از مدرسه اومدم و یه گربه دم خونمون نشسته بود و من از اون دست کوچه داشتم با گربه هه حرف میزدم و یه بیست دقیقه بعد امیر و سحر وسام سر رسیدن جلو گربه هه وایستادن تا من عین یه پرنسس از جلوش رد شم تنگ شده:)

میدونی همه چیز خیلی زود گذشته

این یکی دو سال آخر دیگه بزرگ شدیم چهارتامون از این ساختمون رفتن یکیمون مهاجرت کرد دوتامون  درگیر درس و کنکور شدن و اینطوری از هم دور شدیم

و چی شد یاد اینا افتادم 

از جلو بالکن رد شدم و صدای بچه های تو حیاط رو شنیدم و دیدم هیچکدوم رو نمیشناسم و خب احتمالا اینا نسل جدیدی ان که قراره تو این حیاط خاطره بسازن یعنی اونا متوجه عن که بهترین روزایی عه که میتونن داشته باشن؟

یا اصلن به اونا اونقدر خوش میگذره که به ما میگذشت؟

اندازه ما اونقدر دیونه هستن یا نه براشون مهمه که زخمی نشن خاکی نشن لباساشون پاره نشده یا زمین نخورن؟

.

پ.ن: اون خانوم خارجی و خانوادش چهار سال پیش از این ساختمون رفتن و به طرز عجیبی ارتباطمون باهاشون قطع شد تا اینکه مامانم خیلی اتفاقی یکی از خواهرارو میبینه ازش شماره میگیره و این ارتباط دوباره برقرار میشه

سه ما پیش که برای کلاس زبان میرفتیم پیش مامانشون یهو دیدم تو موسسه یه دختری همینطوری رو صندلی خوابیده مامانش صداش میکنه و یهو میبینم که بعله همون خواهر کوچیکه دوست صمیمی منه

نمیدونم چجوری ولی در کسری از ثانیه صندلیارو کنار میزنیم و همدیگرو عین دو تا خواهر که چهارسال هم دیگه رو ندیدن بقل میکنیم ازون بقلای بعد دوری که فقط بعدش میتونی بگی آخیش♡

 


آقا سر آزمون اولی یه پسره از اون کلاسیا جلو من نشسته بود اصلن اون زیبا رو و فرفری مو معنای واقعی احسن الخالقین بود

منتها یه باگ خیلی بزرگ داشت و خب اونم این بود که صندل مردونه پوشیده بود با جوراب سفید-_____-

دیروز با هم رسیدیم بعد من عین گاو سرمو انداختم پایین سوار آسانسور شدم ولی اون موقع پیاده شدن نگام کرد خیلی بلند گفت ببخشید بعد رفت بیرون 

واقعا چی باعث شده یه همچین لعنتی جذاب جنتلمنی جوراب سفید با صندل بپوشه:/

اگه این مشکلو نداشت صد در صد امپراطوری غرورمو میشکستم و به غلامی قبولش میکردمfrown

بله من یه همچین اعتماد به نفسی ام:||||||||||


 

خب سه شنبه اومدن‌گفتن منو و هاجر و مرضی بریم دفتر و خب فکر می کنید چی شده

اسم منو دادن به عنوان بچه بی انضباط شلوغ کن پر تحرک

همشون یه ور 

من؟تحرک؟شیب؟

خداییی تو عالم خسته تر از من نیست من تحرک دارم 

یعنی این حرف اینقدر مسخره و غیر قابل باور بود هاجر مرضی قاه قاه داشتن تو صورت ناظممون میخندیدن از شدت مسخرگیش

حالا در کل که اتفاق مهمی نبود ناظم تهدیدمون کرد که انضباط بیست نمیده ماعم بهش گفتیم خب نده،خدافظ

آخر سرم معلوم شد کار اون اکیپه بوده که با مرضی بدن بعد رفتن اسم مارو دادن:/

فقط کاش یه چیزی میگفتن که به ما سه نفر بخوره

رفتم به بچه ها میگم باورتون میشه ناظمه به من گفت تو پرحرفی

بعد بچه ها میگن تو که اصلن حرف نمی زنی:|||

یعنی اون آدما که اسم دادن اینقدرررر اسکل بودن اینقدر

بعد دیگه همه اومدن گفتن یعنی چی هر غلطی دلشون میخواد میکنن و آره کل کلاس باهم دهنشونو صاف کردیم^^

و الان فهمیدم چرا اینقدر عوضی بازی در میارن چون واقعی عوضی بودن حال میده

 

پ.ن:نتیجه اخلاقی اینکه هیچوقت یه سال آخری رو با انضباط تهدید نکنید بخواید نخواید اون اصلن انضباط براش مهم نیست چون در واقع کلن دیگه انضباط مهم نیست:دی)


در هفته اخیر که پر از شهادت و فلان و اینا بود دوبار مهمونی رفتم:/

و خب از جمعه کلن ول کردم و هییییچییی درس نخوندم هیچی

پنجشنبه آزمون دارم و قد تشخیص خر از از گاو بلد نیست:|||

حالا 

اگه پنجشنبه رو خراب کنم

تقصیر خودمه یا اینکه خدا میخواسته تلافی این بزن برقصا رو در بیاره؟

ببینید من بهش خیلی فکر کردم گفتم اگه پنجشنبه نخوام برم که فقط یه دهن ازم سرویس میشه والدینمو راضی کنم،هفته بعدشم استاد دهنمو صاف میکنه که چرا نبودی

اگه ام برم باز خراب میکنم و بازم استاد هفته بعد دهنمو صاف میکنه

در هر دو صورت چاره ای نیست و این غم انگیزه:/

 


این معلم جدیده یهو وسط درس بهم میگه یعنی تو واقعا هیجده سالته؟

میگم هیفده سالمه

میگه ولی خیلی عاقل تر از سنتی!!خیلی آروم و متینی:|||

نیم ساعت بعد میپرسه یعنی تو لباسم میتونی بدوزی

میگم بله

تعریف میکنه خیلی خوبه مهارت بلدی و کنار طراحی لباس خیاطی ام پیش میبری:(

نیم ساعت بعد میگه یعنی تو که میخوای مستقل شی آشپزی بلدی

میگم بله

میگه پس کلکسیونت تکمیله

نتیجه اخلاقی:با این فرمول پیش بریم جلسه بعدی منو واسه پسرش خاستگاری میکنه:////////

پی نوشت:شما مورد اول رو برگرد یه بار دیگه بخون بعد ببین اونی که خواسته واسه من مثلن پاپوش درست کنه اسممو داده دفتر چقدر اسکل بوده،لعنتی یه چیز واقعی تر انتخاب میکردی حداقل:|


سه شنبه بدترین دعوای عمرم رو با داداشم کردم،ما معمولا فوش هایی که بهم میدیم از بیشعور نمیکنه،یعنی من اینقدر عصبی بودم هرچی از دهنم درومد بارش کردم والدینمم که همیشه دخالت میکردن از شدت وحشتناک بودن اوضاع هیچی نمیگفتن فقط یه گوشه وایستاده بودن تا در صورت کتک کاری احتمالی جدامون کنن

به صورت جدی نود درصد تقصیر داداشم بود اون ده درصد اشتباه منم این بود که بهش اعتماد کردم!!

ببین یکی از وسیله هاش دست منه و خونه رو زیر رو کرده دنبالش منم در حالی که میدونم واقعا بهش نیاز داره اصلن به روی خودم نمیارم

و کلن نمی بینمش یه طوری که نیست انگار و راستش واقعا این حجم از عوضی بودن داره بهم حال میده چیز اضافه بر سازمانی نیست که جبران‌ کار خودشه:///

دو روزه کاملن مشغول طراحی ام و بخش خوبش اینه که کلی آهنگای قدیمی زد بازی رو گوش کردم و کلی خاطره زیبا برام زنده شد:(

راجب بخش بدشم نمیخوام حرف بزنم:(


بعد از پنج روز جلسه و هم اندیشی و فکر بالاخره یه بهونه توپ پیدا کردم که در جواب گند زدن امتحان به استاد بگم*_____*

با هاجر کلی ام بالا پایینش کردیم که مو لای درزش نره

یه سه هفته است به همه آدمای زندگیم روزی دوازده بار میگم:اینقده دور شدی و مغرور شدی که دیگه کور شدی،اوناعم ضمن ابراز اینکه حالشون دیگه بهم خورده بهم اشاره میکنن اگه خفه شم خیلی امنیتم بالاتره:///

.

نمیدونم چند روزه با داداشم قهرم فقط دیروز برای پنج دقیقه فکر میکردم تک بچه ام و اصلا یادم نبود برادر دارم:|


امروز یه بازنده ترسو بودم و فقط بخاطر ترس کلاسمو نرفتم

ولی فردا میخوام بپرم وسط کلاسش بگم مرد ما باید باهم حرف بزنیم 

البته اشاره میکنم‌که حتما دوبار!!!

ولی خب واقعا باید برم باهاش حرف بزنم بگم شرایطم سخته برنامه ام اصلن انعطاف نداره مگرنه منم دوست ندارم اوضاع اینجوری پیش بره:/


بچه دبستانیای دماغو فردا به علت آلودگی هوا تعطیلن:/نمیخوام به این بحث تکراری و کلیشه ای 'دبیرستانی ها ام نفس میکشند و فلان بپردازم

می خوام از این زاویه بهش نگاه کنم که جاش من سال بعد دیگه تو این نظام سر تا سر شت تحصیل نمیکنم، ولی اون بدبختا هنوز سال های نکبت بار زیادی رو پیشرو دارن:)

یعنی واقعا از هیچ چیزی تو دنیا اندازه مدرسه متنفر نیستم از اینکه دوازده سال تو یه نظام غلط با مسئولای مذهبی و تندرو و بی منطق درس خوندم که بار ها و بار ها خوردمون کردن، سر صبح عقاید یمشون (واقعا معادل فارسیشو نمیدونم)رو به خوردمون دادن، برامون نماز اجباری گذاشتن عقاید داشته و نداشتمونو زیر سوال بردن، بار ها بار ها با استفاده از آتویی به اسم نمره دهنمونو برای کارای اضافه بر سازمان که آخرم به اسم خودشون تموم میشد صاف کردن!!!

آدمای غیر منطقی،کر،دارای مشکلات شدید روانی؛ دوازده سال با اینا و یه مشت کتاب قطور و بی محتوا و استرس و استرس و استرس گذشته دوازده سال که صبح تا ظهر از خودمون بودن محروم بودیم،دلم واسه ی چی این همه نکبت باید تنگ بشه ؟؟

پ.ن:یه بابایی هست تو اینستا که همیشه اول مهرا یه پست میذاره و حالا جدا از اینکه کپشن هر سالش متفاوته ولی هر سال آخر کپشنش با اشاره به پسرش مینویسه:اگه فردا اون اول مهری بود که تو باید میرفتی مدرسه،ورت می داشتم و باهم فرار می کردیم"

این دقیقا همون تی عه که اگه تو ایران بچه دار شدم میخوام نسبت بهش اتخاذ کنم:)


اون روزی که ساعت هشت شب اینترنت قطع شد اینترنت من ساعت یک ظهر قطع شده بود پس واقعا انصاف حکم میکنه همونطور که اولین نفر نت منو قطع کردن همونطور هم اولین نفر نت منو وصل کنن:/

.

یک شنبه من خبر نداشتم تعطیله و خب بعد چهل هشت ساعت بی خوابی و کار و کار با پشت در بسته مدرسه موندن ،ضربه فنی شدم:/

ولی جاش تو هر ماشینی یکشنبه نشستم دقیقا عین یک پیرمرد بازنشسته هفتاد ساله که زمان شاه سرهنگ بوده یک عالمه مخ راننده ها رو به کار گرفتم و شر و ور گفتم ولی خب از اونجایی که زمین گرده راننده تپسی همین نیم ساعت پیش کل مسیر مخ منو به کار گرفته بود در حالی که من از شدت خستگی فقط توان آها و واقعا گفتن داشتم:(

بچه های کنکوری یا کنکوری های چند سال اخیر بیاید بگید چجوری خودتونو می شوندین پای درس

من اواخر تابستون تا روزی نه ساعتم پیش رفته بودم ولی از وقتی مدرسه شروع شده و عملا حداقل دو روز از هفته رو اصلن وقت درس خوندن ندارم پشتم عجیب باد خورده یعنی اصلااا دیگه عین سابق نمی تونم تمرکز کنم و این بد رفته رو مخم-___-


فشار روم خیلی زیاده

سه روزه که به شدت عصبی ام ،دیگه بدون اینکه اصلن تسلطی روش داشته باشم عصبی ام:/

تنها چیزی که دلم میخواد اینه که چهل و هشت ساعت حافظه ام پاک شه،چهل هشت ساعت فقط آشپزی کنم و فیلم ببینم و تو این چهل هشت ساعت هیچ آدمی رو نبینم،صدای هیچکس رو نشنوم،یک کلمه حرفم نزنم

فقط من باشم و من باشم و یه ذهنی که چیزی یادش نمیاد:)

 

 


میدونید چی فهمیدم امروز

خانم آ پر شکایت ترین معلم مدرسه است و باهاش به مشکل خوردن و از همه برگ ریزون تر اینکه سر این قضیه های مدرسه حتی شاکیه خصوصی داره!!

پسررررر برررررگهااااااام

بعد اون روز معلم نداشتیم نشسته بودیم تو راهرو اون پسر توله سگش هی درا رو محکم بهم می کوبید یکی از بچه ها بهش گفت عزیزم درو آروم تر ببند پسره ام محکم تر درو بست بعد رفت بالا به ننه ی عوضیش گفت اون دختره به من‌گفته وحشی بهم لگد زده!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیگه هیچی دیگه اون روز که کلاس داشتیم به هاله ی بنده خدا گفت چرا به بچه ی من توهین کردی این بچه میاد مدرسه ناهار نمی خوره (بنده خدا هاله که برگاش ریخته بود بعد کل قضیه رو تعریف کرد اون عوضی ام برگشته میگه درو بکوبه خب مگه چی میشع:||||بعدشم بچه که دروغ نمیگه و تا ابد پرانتز:))))))))))

خلاصه مامان هاله ام اومده کلییی راجب خانوم آ با معاون حرف زده و من فقط اینقدر دیدم که زنگ تفریح سوم معاونمون داشت تند با خانوم آ حرف میزد خانوم آ ام با همون لحن عصبی وحشتناکش داشت حرف میزد و بعدن فهمیدیم سر همین داستان توله سگش بوده(البته طفلی توله سگ ناز و کیوت و صادق)

من فقط تصویر دعواشونو دیدم از پنجره دفتر و در جریان حرفایی که رد و بدل شده نیستم ولی زنگ آخر که با آ کار داشتم گفتن آ رفته

یعنی خانوم آ زنگ آخر و قهر کرد رفت"

پسر یعنی از زجر کشیدن آ با تک تک سلول های بدنم لذت میبرم و این حتی یک صدم بلاهایی ام نیست که پارسال سرم آورده و امسالم داره میاره:)

من فقط منتظرم ببینم یکشنبه که باهاش کلاس داریم چجوری با هاله برخورد میکنه اگه زیاد پارش نکرد منم بابامو میفرستم مدرسه سر قضیه خودم حرف بزنه و اگه اون‌مدیر ابله زیر بار نرفت به اداره گزارش میدم که این معلم عنترتون داره من بدبختو تو این هیری ویری کنکور به زور مجبور میکنه برای جشنواره کار کنم در حالی که جشنواره اجباری نیست

فکر کن تازه با وقاحت تمام تو صورت من زل زده میگه:من نمی تونم چون تو کنکور داری برای جشنواره نداشته باشمت:|و ازت کار شبانه روزی می خوام(دود از کله اش بلند می شود)

یک:یه آدم چقددررررر میتونه نسبت به هزینه و وقت و تلاش دیگران بی اهمیت باشه من الان کل زحمتمو ول کنم برا تو لباس بدوزم مگه خری چیزی ام؟

دو:اصلن اون شبانه روزی که داری ازش حرف میزنی برای من وجود خارجی نداره بابا بس کن زن بکش بیرون

هیچطوره هیچ طوره زیر بار این جشنواره کوفتی نمیرم

زیر بار هیچ سر سوزن کار اضافه بر سازمانی برای اون‌کثافط نمیرم

بلاییی که پارسال سرم آورد برای هفت نسلم بسه:(


کفری ام،دلم میخواد کله ی خانوم آ رو بترم و هیچ ایده ای ندارم اگه مامان بابا کنارم  نبودن چه اتفاقی می افتاد ولی میدونم این روزایی که از زمین و زمان داره می باره، میگذره،روزای خوب میاد،زمینم گرده و جواب پس میدن تمام اون عوضیای عقده ای!!!!

 

 


به قول عسل درسته که فرق میکنه از اینجا به بعدشو کجا زندگی کنیم‌ولی باخت اصلی رو وقتی کردیم که تو ایران مدرسه رفتیم

و روزی صد بار بیشتر به حرفش میرسم

من با تک تک سلول های بدنم از این نظام آموزش پرورش و از ثانیه ثانیه وقتایی که تو مدرسه بودم و از تک تک کادر مریض مدرسه هایی که بودم،متنفرم

 

پ.ن:سر دسته لیست تنفر خانوم آ عه

و وقتی فکر میکنم بخاطر حرف مامان هاله گریه کرده واقعا دلم خنک میشه هرچند واقعا کمشه خیلی خیلی خیلی بیشتر از اینا باید تقاص پس بده البته اگه عدالتی وجود داشته باشه:)

پ.ن۲:تصمیم گرفتم این روزگار تلخ تر از زهر رو به کتفم بگیرم،شاید اونم منو به کتفش گرفت:/

 

 


این شهر بلاتکلیفه،فرهنگ نداره،اصالتشو لابلای ساختمونای نما رومی گم کرده،خاکستریه ،سالهاست خودشو فراموش کرده ،من از این شهر بدم میاد اما،عاشق تک تک لحظه هایی ام که از صبح زود تا بوق سگ تو خیابوناش دنبال هدفام دویدم:)

عکس به وقت'شاید آخرین آذر' من


آقا امروز که بعد دو هفته با طرف کلاس داشتیم سر قضایای پیش اومده سر کلاس ما کلی جیغ و داد زد و شدید بغضش گرفت و در کل خیییلی ناراحت و عصبی بود.

من نمی دونم کی اینقدر پلید شدم ولی با تک تک سلول های بدنم از اینکه اینقدر ناراحت و در عذابه خوشحال شدم واقعا خوشحال شدم قشنگ اتفاقای پارسال داره تکرار میشه ولی این دفعه اونی که چشماش اشکیه خانوم آ استwink

همین دیگه واقعا حالم خوبه امروز:)


انگار عین سگ برای یه آدمی که هیچوقت نبوده ناراحتم

نمیدونم چه مرگمه

ترس از فراموشی دارم اینکه یه جای دور باشم‌و فراموش بشم ناراحتم نمی کنه اینکه هستم و فراموش بشم ترسناکه

اینکه این جریان کنکور،هیچ جا نرفتن و جواب همه برنامه ها ،نه نه و نه عه

دارم از یادشون میرم ،جامم دیر یا زود پر میشه،روابط جدید،آدمای تازه تر

من سرم درد میکنه هر روز که به هوش میام داستان همینه

بین همه چیز گیر افتادم

کارای مدرسه رو درست نمی تونم پیش ببرم ،درس خوندن و تست زدن اما خوبه ولی تا وقتی که تو خونم سر امتحان انگار یهو طناب اتصال مغزم پاره میشه،بهش میگم لعنتی تو سیصد تا عین اینو حل کردی عین چی تسلط داشتی روش جواب بده چه مرگته و اون فقط 'آهنگ درخواستی'پخش میکنه

من از این حال سر آزمونم که معلوم نیست چه کوفتیه متنفرم

از خانوم آ که دو هفته است به قدری بهم ریختم کرده که با کوچکترین جرقه به همه میپرم متنفرم

از اینکه همه رو باید راضی نگه دارم

از این این خودم که همیشه بشاش و شاد بوده و الانم که حالش بده قیافش بازم بشاش و شاده و کسی باورش نمیکنه

اصلن از اینکه تو دنیای واقعی کسی باورش نمیشه من حال بد دارم،من از این منتفرم

من نمی دونم چه مرگمه آما صبح که میشه باز جلد خوشحالمو می پوشم و راه میوفتم بدون اینکه هیچکس بفهمه من این روزا چقدر نیاز به توجه دارم،چقدر حساس تر و شکنندم ،چقدر دیگه تاب هر چیزی رو ندارم

میگذرونم این روزا رو ولی حداقل بعدش که تموم شد منت کسی بالاسرم نیست،میگم در حالی گه حتی حاظر نبودید منو بشنوید،من تک و تنها همه چیزی رد کردم:)


یه یه ساعت پیش دیگه احساس کردم نمی تونم دووم بیارم باید راه نفسمو باز کنم باید بلند کنم این چیزی که نشسته رو دلم و خب زار زار زدم زیر گریه

حالم خوب شد راه نفسم باز شد مامانم اون موقع میخواست بهم یه چیزی بگه ولی ترسید ده دقیقه پیش گفت که امشب مامان بابای ماندانا دارن میان 

و نشستم اینجا در حالی که همه چیز داره از جلوم رد میشه و دستام میلرزه و پاهام یخ کرده برای شما می نویسم که طاقت این یکی رو دیگه واقعا ندارم.

ماندانا


و الان داشتم فکر می کردم کی آذر تموم شد پس کی آبان شده بود و به معنای واقعی متوجه گذر زمان نبودم

یعنی اینقدر سرگرم بودم حتی از رو تاریخ آزمون هماهنگامم متوجه این قضیه نشدم

و امروز استادم بهم گفت صد و بیست روز دیگه زمان داری

خشکم زد،کی فرصت من شد صد و بیست روز ،من وقتی این قضیه رو شروع کردم هنوز ده ماه وقت بود و همیشه پس ذهنم این تصور و داشتم که کو حالا تا این ده ماه تموم شه و فقط صد و بیست روز مونده

نمیدونم متوجه حس من میشید یا نه ولی سر تا سر وجودمو ناباوری ورداشته 'صد و بیست روز' اصلن من کی از نصفه راه عبور کردم و چرا متوجه نشدم.

.

 


شاید باورتون نشه ولی من دقت کردم تقریبا دو ماهه که تو مدرسه به هرکسی نزدیکم باشه میگم'ببین اگه دوست داشت که گم نمی کرد یادگاریتو'!!!!!!

یک حالا اینکه این حجم از جفنگیات از کجا به مغز من راه پیدا کردن خودش یه سواله

و حقیقت وحشتناک بعدی اینه که اگه ده سال بعد دوستام منو به اسم اون دختره که میگفت اگه دوست داشت که گم نمیکرد یادگاریتو'به یاد بیارن چی !!!

من این همه شخصیت بزرگ و تاریخ سازی بودم چرا با یه همچین جفنگی وجه فوق العاده ام رو خراب کردم://////

.

آها به یه چیز دیگه ام دقت کردم استادم هوشم هر سری هر برگه ای پخش میکنه عملن پرت میکنه جلو بچه ها ولی به منکه میرسه خیلی مودبانه برگه رو میگیره جلوم میگه بفرمایید:||||

من چند تا ایده دارم راجب این قضیه

ایده اول اینه که خب مبارکه:////

ایده دوم اینه ازونجایی که من تو موسسه سگ اخلاق ترین عالم بشریتم شاید ازم میترسه و باهام خوب رفتار میکنه:/

ایده سومم اینه ازونجایی که خیلی از مرحله پرتم به چشم یک آدم مشکل ذهنی دار بهم نگاه میکنه و از سر ترحم باهام مهربون رفتار میکنه تا احساس نکنم با بقیه فرق دارم:/

.

پسر ولی بعضی وقتا کنکور چنان بهم فشار میاره که فکر میکنم کاش یه دختر شوهری بودم که پونزده سالگی ازدواج می کردم با پسر یه خانواده فوق مذهبی و پولدار،خونه ام طبقه پایین خونه مادر شوهرم بود تا قبل از اینم بزرگترین دغدغم این بود ناهار چی بپذم یا کدوم ایده کانال خانوم‌های قری خوبه که اجراش کنم ولی الان حوصله ام دیگه سر رفته و بزرگترین دغدغه ام این شده شوهرمو راضی کنم برام ماهواره بخره یا حداقل اجازه بده در هفته بجای ۴ بار پنج بار تو دورهمیای زنونه شرکت کنم://


بزارید اینطوری بگم همچنان در اندوه کلاس دینی فردا و تمام مزخرفاتی بودم که وقت عزیزمو هدر میکردن در حالی که اندازه موهای سرم کار عقب افتاده داشتمو خب گفتم بخوابم که کمتر فکر کنم بهش تو تله پیام اومد فردا تعطیله

سریع پریدم اخبارو زدم دیدم بعلهههه فردا تعطیله

سپس ریمکس شهرام شپره را پلی کردم و خونمونو چراغون و ستاره بارونو اینا کرد:))))

 


پسر  این زنه خانوم آ جدا از یک عالمه کارایی که دیشب داده بود امروزم کلی مشق خارج از کتاب اضافه کرده و بچه ها بهش گفتن که خانوم ما که مسافرتیم وسیله نداریم چی و میدونید چه جواب داده دقیقا اینو گفته

''مشکل خودتان است لابد برایتان مهم نبوده''

واقعا اینقدر نفهمه؟

اوف اوف اوف ببین من معتقدم آدم به هیچ وجه نباید آرزوی مرگ حتی برای دشمنش کنه ولی با تک تک سلولای بدنم می خوام براش یه مرگ دردناک آرزو کنم و خودم در حالی که شاهد زجر کشیدنشم بهش لبخند بزنم لعنت بهت زن لعنننننننت


●سه دقیقه پیش در حالی که‌کاملن هوشیار بودم متوجه شدم بستنی تو قاشقمو اول فوت میکنم بعد می خورم:||||||||||||||||||||||

●خانوم آ یه ساعت پیش پیام داده که خب چون تعطیله و فلان کل کتابو خودتون طراحی کنید و رنگ کنید و لباساتونم خودتون بسازید و خب فاجعه اصلی این نیست فاجعه اصلی اون بچه های روانی ای هستن که پیامشو ریپلای میکنن و تشکر میکنن ازش با استیکر قلب و از اینجا تا جاده قزوین پرانتز:))))))

چند تا موضوع اینجا مطرحه

یک اینکه اگه که ما خودمون سبک رنگ آمیزی و اینارو بلد بودیم که خب چرا آموزش پرورش به این حقوق میده

دو اینکه همیشه غر میزد کتاب آشغاله یهویی چجوری به کتاب ایمان آورد،لعنتی متحول

سه اینکه بچه با چه منطقی ازش تشکر میکنن مثلن مرسی که پارمون‌کردی یا مرسی که با این پیام متوجهمون کردی هنوز همون عوضی هستی که بودی یا نمیدونم والا:/

.

راستش الان عصبی نیستم یعنی سر سوزنی عصبانیت و ناراحتی ندارم و یک ساعته تمامه داریم با هاجر و مرضی ابعاد مختلف این رخداد رو بررسی میکنیم و می خندیم و این کاملن نشون دهنده ی اینه که ما واااقعا هیچ چیزی برای از دست دادن نداریم:/

حتی از اونجایی که من بعد سه هفته این جمعه امتحان ندارم بچه ها رو دعوت کردم خونمون تا سه تایی دور هم‌جمع شیم و با هم کارامونو انجام ننندیمم))

.

به هر حال بزرگترین دستاورد سه سال هنرستان درس خوندن رسیدن به این حجم از به کتف گرفتنه:))

و بزارید از بزرگترین دلخوشی روزم رونمایی کنم اینو از تو استیکرای معلمم پیدا کردم 

لعنتی استیکرش خدااااااااااسسسسسسستتتتتتت


در حالی که همه دارن عکس از کوفت زهرمار یلدایی رونمایی میکنن من نشستم تو خونه و یلدا حتی به کتفمم نیست، والدینم با همسایه ها تو سالن اجتماعات جشن گرفتن و دو روزه سر خوراکی و ارکستر و اینا دارن خودشونو میکشن الانم از چار طبقه بالاتر من دارم صدای آهنگ و جیغ داداشونو میشنوم ولی هیچ حسی ندارم دلیل اون همه ذوق و حساسیت و شادیشونم نمی فهمم در کل نمی دونم این حجم از 'دونت گیو شت' بودن نسبت به این قضیه کار درستی هست یا نه؟

تصور میکنم اگه یه دنیای موازی وجود داشت من الان تو پارتی مسخره شریکم تو پنت هوس یه برج تو قلب نیویورک بودم به خاطر شرایط کاری نمی تونستم دعوتشو رد کنم اما الان خسته و کلافه از این جمع شلوغ و مست اومدم توی تراس در حالی که تو یه دستم گیلاس شراب قرمز  سفارشی از اسپانیاست و تو دست دیگم سیگار روشن دارم به شهر نگاه میکنم و به این فکر میکنم هیچ چیز اندازه روابط کوفتی انسانی نمی تونست به این شدت دهن بشر رو سرویس کنه:/

اما خب در دنیای واقعی نه شرکت دارم نه دلم میخواد شرکت داشته باشم،اسلام و جبر جغرافیایی دست و پامو برای نوشیدنی های خاکبرسری بسته و هوای تهران خودش اندازه کافی سیگار هست دیگه به این چیز ها نیاز نیست و از همه مهتر من اصلا توی آمریکا زندگی نمیکنم ولی تنها وجه تشابه ام به نسخه ی موازیم اینه که در مورد روابط انسانی باهاش موافقم.

در کل می خواستم بگم شاید این آخرین پاییز من کنار خانوادم باشه،شایدم نباشه،شاید سال بعد این موقع یه شهر دیگه دور ازشون باشم ،شایدم نباشم و با احتمال اینکه من امیدوار بودم این آخرین پاییز باشه ،می خوام بگم از آخرین پاییزی که پیششون بودم چی یادم میمونه.

شکست های پیاپی و سنگین،افسردگی،فشار زیاد راستش اینا چیزایی نیست که یادم‌ می مونه یادم می مونه که هر بار که خراب کردم همون موقع که درک نمی شدم همون موقع که هر دم از هر باغی دسته گلی میرسید،دوباره پاشدم دوباره جنگیدم هر چند باری که بعدش زمین خوردم و اوضاع بدتر شدم باز باز باز بلند شدم و ادامه دادم،قبول این سه ماه واقعا سخت بود اما هر روزش واقعا درس بود، منو خیلی زیاد تغییر داد و خب دقیقا شد همون جمله هه که'چیزی که نکشتت ،قوی ترت میکنه'

من از این سه ماه یه فاطمه ای که با تمام وجودش برای هدفش جنگید،با بی نهایت بار شکست و افسردگی و اذیتای خانوم آ و کل مدرسه،حتی نذاشت فکر ادامه ندادن از سرش بگذره،من اینو از پاییز نود و هشت یادم میمونه

پس امشب مبارک باشه نه بخاطر اینکه شب یک دقیقه بلند تره بخاطر پاییز تموم‌شده ای که کلی دستاورد داشت:)


توی این هفته لعنتی تعطیلی می خواستم عقب افتادگی هامو جبران کنم تست های نزدمو بزنم ،ضعف هامو جبران کنم ولی از یکشنبه عصر که خانوم آ با بی منطق ترین حالت ممکن اندازه یک ترم کار ریخت سرم و خیلی طلبکارانه و بیشعورانه رفتار کرد به قدری اعصابم خورد و بهم ریختست که عملن هیچکاری نکردم ،ثانیه ای نتونستم تمرکز کنم، حتی کارای خودشو پهن کردم بکشم انگار که برای هر خط منحنی این جون من بود که از بدنم کنده میشد ،نتونستم و جمعش کردم و الان نشستم به تماشا،از فردا ام کلاسام شروع میشه و عقب موندگیای این هفته ام رفت رو بقیه آفرین زن احسنت به تو:)

نمی خواستم اینو بگم و من هیچوقت اینقدر بی ادب حرف نمی زنم اما شما این رو بخون و شدت فاجعه رو بفهم

من به این نتیجه رسیدم که حرومزادگی هیچ ربطی به ریشه و خانواده نداره حرومزادگی یک سبک رفتاریه که خانوم آ مهارت خاصی توش داره


ولی امروز صبح برعکس هر روز نه مراسم دعای مرگ صبحگاهی داشتم نه غر زدم نه حتی الان که می خوام برم سر کلاس دیو دوسر،ناراحتم،البته شاید بخاطر این باشه که شب کلن نخوابیدم و از بی خوابی احتمالا هیچ درکی از اتفاقای اطرافم ندارم:/

نمی دونم والا اگه زنده برگشتم خبر میدم:||||||


ولی حاظر بودم شهر توی کثافط غرق شه و نت ها رو قطع کنن و تنها راه ارتباطیمون دود باشه اما فردا نرم مدرسه تا ۸ فاکینگ ساعت با خانوم آ بگذرونم

کاراهام تا صبح طول می کشه و و توی این شبای بی خوابی تنها چیزی که بهش فکر میکنم اینه که عجیب خراب کردم با این انتخاب رشتم و مدرسه انتخاب کردنم.

به هر حال شعار من اینه که فردا آزادیم،یعنی اگه خانوم آ نکشتمون بعدش دیگه آزادیم:||

واقعا این بود زندگی؟:')


تقریبا می تونم بگم نا امیدی یه بخش جدایی نا پذیر این روزامه

یه نگاه به پاییز کردم دیدم کلن هیچکدوم از تست های مبحثای هندسه رو نزدم میدونید یعنی چی؟یعنی سه ماه تو هندسه عقبم اونم درسی که کلن برام تازست

ریاضی ۲ هفته شایدم بیشتره عقب افتادم

وقت ندارم و یک عالمه کارای غیر منطقی باید انجام بدم 

بدنم عجیببب خسته است و نمی کشه ،انگیزم صفره ،تمرکزم سفره،در مقابل درس خوندن واقعا کشش ندارم

احساس میکنم نمیشه یه دلم میگه ول کنم برم برای سال بعد یه دلم میگه صد و ده روز بیشتر نمونده باز یه دلم میگه آخه تو صد و ده روز چجوری می خوای جمع کنی این همه رو و نمی دونم واقعاا نمی دونم.

نمی خوام یه سال بمونم از یه طرفم‌ تقریبا امیدمو از دست دادم یعنی تقریبا که نه کلن :(

شماها راهکاری چیزی ندارید؟


خب بیاین من می خوام پیام اخلاقی امروز رو بهتون بگم

آقا من امروز امتحان داشتم بعد دو دل بودم برم بدم یا نه که اون جا به خودم‌گفتم دختر راه مقابله با مشکلات،روبه رویی باهاشونه نه فرار

بعد همینطور که آهنگ استار وارز داشت تو پس زمینه بخش میشد رفتم دیر ترین زمان ممکن رسیدم موسسه و دیدم شتتت در حالی که همیشه این موقع سی چهل نفر کلن جا ندارن و میرن حوضه ی دیگه،موسسه خالی از عاطفه و خشم و آدمی زاد یعنی خالیا قشنگ فک کنم سی نفر اینطورا نیومده بودن بعد بخش بعدی داستان امتحان عییین سگگ سخت بود اصلن یه چی میگم یه چی میشنوید این استادامون که همیشه به سخت ترین سوالا میگفتن زمانگیر بعد امتحان میگفتن آزمون خیلی سخت بوده یعنی ببینید چی بود و خب اینکه من به صورت فاجعه باری درخشیدم هم که امر طبیعی و قابل پیشبینی ای بود

خلاصه ما دو تا پیام‌اخلاقی داریم امروز

یک :خدا همراه با جماعته _از نظر شانس اون‌سی چهل نفر

و پیام اخلاقی دوم و مهم تر

راه مقابله با مشکلات فقط فرار از اوناست تمام:|


هاجر بهم گفت پارسال این موقع که برمی گشتیم خونه بهش گفتم سه سال هنرستان نصف شده اما امسال فقط یک ترم دیگه باقی مونده فقط یک ترم و نمی دونید با این یاد آوریش چقدرررررر خوشحالم کرد^____^

برگه های امتحانای میان ترم من به طرز بی رحمانه ای غلط تصحیح داره و عوضیا دیر برگه رو دادن که دیگه نشه کاریش کرد یعنی میگن که حق اعتراض ندارید و واقعا دلم می خواد کلشونو بکوبم تو دیوار ولی خب حقیقت اینه که نه می بخشم نه فراموش میکنم و همه ی این اذیتارو نگه داشتم کارنامه آخرمو که اومدم بگیرم دلمو خالی کنم سرشون و با خیال راحتتت برای همیشه برم و ریختشونو نبینم:/


داشتم آرشیوم رو نگاه می کردم دیدم دقیقا 

پارسال همین موقع اینستامو حذف کرده بودم و خب دقیقا امسالم همین دیروز اینستامو حذف کردم

و یه مقدار از این تکرار تاریخ حتی تو مقیاس اینقدر کوچیک ترسیدم:/

 

پ.ن:راستش عجیب بخاطر این هواپیما دل و دماغ ندارم انگار که عزیزای خودمو از دست دادم دیروز اینقدر تو خودم سیر میکردم که فراموش کرده بودم یه چیزی بخورم و خب حاصل یک روز هیچی نخوردن این شد که ساعت هشت و نیم شب تو بی آر تی در حالی که فشارم افتاده بود و حتی توانایی رو پای خودم وایستادن و حرف زدن نداشتم زنگ زدم به مامانم و اومد منو جمعم کرد.

هر روز صبح رو با یه خبر بد که باعث مرگ چند نفر آدم از قضا هموطن شده شروع میکنم،هر روز از ترس فقط سریع از رو کانالای اخبار رد میشم،گوشیم رو چک نمیکنم و هر روز صبح بیشتر به این یقیین می رسم که این سرزمین نفرین شدست 

هر روز از خودم می پرسم اگه مهاجرت کردی ولی حتی اونجا عم بخت شوم ایرانی،دست از سرت برنداشت چی؟؟؟:( پس راه فرار از این نحسی ای که گریبانمون رو گرفته چیه؟؟


خب امروز دفترچه آزمون رو برداشته بودم و داشتم غلطام رو تحلیل میکردم‌و میدونید چی فهمیدم؟

اینکه‌من رسما کوووووووووررررررررررم

یعنی اینقدر شیرین یکی از درسام رو میتونستم صد بزنم سر چندتا کور بازی اومدم رو ۷۸ ،نمی خوااام-_____-

یعنی هفت تا غلط داشتم یکی از یکی مسخره تره ساده ترین سوالارو غلط زده بودم ساده تریناشون و این کفرمو بالا میاره که من به جای اینکه نگران سوالای سخت باشم باید نگران سوالای آسون باشم وات د چی:||||

دریافت

 


واااقعا نمی دونم دو هفته اخیر چجوری گذشت یه طوری بود که یه عالمه کار کردم ولی در واقع هیچ کار نکردم
دو هفته کلاس نرفتم و خب امروزم که حماسه آفرینی کردم در حد بنز
فک کنم با شاهکار امروزم خودم یه تنه میانگین کل رو بیست درصد کشیدم پایین://
بعد اومدم خونه خوابییدما
الان که بیدار شدم مامانم بهم میگه خواب اصحاب کهف رفته بودی و من فکر میکنم چقدر خوب میشد اگه هر آدمی یه بار سهم خواب اصحاب کهف رفتن داشت تو این زندگی:)
آها خانوم آ ام دوباره قفلی زده روم و با سرعت مزخرف بر ثانیه داده پرت و پلا بهم میگه ولی نمیدونم کی اینقدر بیخیال یا قوی شدم و تصمیم گرفتم به کتفم ارجاعش بدم ولی خب حقیقتا لیاقت کتفمم نداره:(
آخه جمعه آدم باید اینقدر خسته بگذره؟من به یه جمعه دیگه احتیاج دارم که امروز رو به در کنم نه اینکه از فردا باز برم مدرسه:///
حداقل اینطوری خودمو دلداری میدم که سال بعد از دستشون آزادم،آزادم و یک عالمه از این آدمای جهنمی و دنیای کثافطشون دورم فک کنم تنها خوبی سال آخری بودن شاید همین باشه که میتونی مژده سال بعد رو به خودت بدی**

عکس چپه شد،طبق معمول ملالی نیست

یادگاری از امروز عصر که با مغز ترکیده و بدن له داشتم برمیگشتم خونه و برای صدمین بار فکر میکردم کدوم مغز متفکری این ساختمون رو اینقدر مسخره ساخته و آقای راننده داشت با آهنگ تتلوش رو مغزم رژه میرفت:/


نمیدونم دارم چیکار میکنم 

این رابطه لحظه های خیلی خوب زیادی داشت قبول باید حرمت خاطره ها رو نگه داشت اما منم یه آشغال نیستم‌که اجازه بدم هر موقع باهام کاری نداشتن پرتم کنن یه گوشه،

این جریان کنکور هرچقدر هم که دهنمو سرویس کرد اما واقعا خیلی چیزارو روشن کرد. اینکه بفهمی نبودنت اصلا مهم نیست و برات جایگزین پیدا می کنن و فلان دردناکه اما حداقل به آدم میفهمونه که رو یک سری اشتباه سرمایه گذاری نکنه و این اون چیزیه که میندازتت جلو:')


خب قبل از هر چیزی بگم که یکی از ویژگی های دوست پسر برازنده اینه که مناسبت پونزده فبریه رو عمیییییقا به کتف چپش بگیره(دلم نمی خواد اسمشو بیارم:/)

.

خب این وسط وقفه افتاد و من فراموش کردم چی میخواستم بگم

واقعا ژانر دوست پسر برازنده رو خیلی دوست(فک کنم عبرت میشه دیگه کسی به من وعده نده:/)


مامانم میگه ولی وقتی برگشتی خونه رو خالی میکنم دوستاتو دعوت کن و من اینطوری ام که فکر میکنی اینا واقعا منو یادشون میمونه؟ درسته منم دلم نمیخواد فراموش بشم ولی خب دوستان این بخش غیر قابل انکار زندگیه حداقل راجب نود درصد روابط‌من که اینطوریه:/

آدم یه هفته نیست ولی رفتاراشون عوض میشه چه برسه به.

 

پ.ن:الان دارم فکر میکنم واقعا این چهارتا خط ارزش پست شدن داشت؟

پ.ن۲:بله من ترس از فراموش شدن دارم و ترکیب این قضیه با گیر افتادن بین آدم های کم حافظه اصلا چیز جالبی نیست

پ.ن۳:پسر الان جدی جدی میزنم زیر گریه،واقعا اگه منو یادشون بره یا باهام سرد شن چی،هرچند میدونم که میشن:/

پ.۴:این دیگه واقعا خیلی بی ربط به همه چیزه ولی خدا شاهده فقط با وعده 'دوست پسر برازنده'ای که زهرا بهم داده دارم دووم میارم :|||||

حالا اینم نمی خواستم بگم ولی دیگه به حدی از خستگی رسیدم که میخوام با اولین خاستگار درس رو ول کنم و برم منتها خب کو خاستگار واقعا:((((


خب این کتاب ریاضی شیشصد صفحه ای بعد از هفت ماه تموم شد:')

توی این مطلب 'من هنرستانی ریاضی آنچنانی نخونده 'می خوام هرچیزی که دل تنگم دلش میخواد رو راجب این هفت ماه و مطالب ریاضی ای که عموما تا هفت ماه قبل حتی اسمشون رو هم نشنیده بودم صحبت کنم.

خب اول اول اینقدر اعتماد به نفس من رو با این شعار' که تو میری سر کلاس بچه های تجربی ریاضی میشینی و سرخورده میشی' خورد کردن که خودم باورم شده بود من حتی دو تا جمع ساده ام بلد نیستم بکنم ولی اونا همه چیز دانن و من خنگ تو عالم:|

در نتیجه تمام  این تلقین ها من در فصل اول کتاب که کسر ها و اعداد مثبت و منفی بود بدترین بودم!!!!!

ریاضیم ضعیف نبود اما ذره ای اعتماد به نفس نداشتم و فکر میکردم من در حل مسائل ساده ام معیوب ترینم در حالی که همکلاسی هام  دارن مباحث جدیدی که اثبات کردن رو وارد کتاب های بین المللی میکنن:|

سر همون فصل اول  کتاب را به مدت نیم ساعت باز کردم و از شدت غم  ناراحتی بستمش و تا پنج روز بعد بهش سر نزدم!!!!!!!

یعنی میخوام بگم چجوری منو خرد کردن که فکر میکردم چهارتا کسر ساده ای که از دبستان خوندیم و حتی ذهنی ام میشه حسابش کرد رو بلد نیستم:||||

اما خب این تازه هفته اول بود!!!

مبحثای بیشتری خوندم ،امتحانای زیادی رو خراب کردم ؟نه ،خیلی خیلی خیلی زیادتر از خراب،خراب کردم،تا به این نتیجه برسم اگر توی ریاضی اعتماد به نفس نداشته باشی نه تنها به هیچ جایی نمیرسی بلکه این درس فرا شیرین برات تبدیل میشه به زهر مار مطلق:(

یاد گرفتم راه حل ها نباید حفظ شن و اندازه آدم های حل کننده،راه حل وجود داره ،از بلد نبودن نباید ترسید،از صورت سوال نباید ترسید،گاهی وقت ها فقط کافیه با عبارت ها رو بازی بدی تا به راه حل برسی و برای این بازی باید به خودت اعتماد داشته باشی:)

 مسائل رادیکال از من جون گرفت برعکس مبنا و همنهشتی که روون ترین ها بودن

تابع و ترکیباتش قرار بود ازشون متنفر باشم اما دوستدارشون شدم و به توابع خاص میتونم بگم چرت های لوس:(

سر تقسیم معادلات چن درجه ای به معادلات چند درجه ای دیگه گفتم خدایا هفت نوع تقسیم اینا به چه دردی میخوره و سه روز در برابر خوندنشون مقاومت کردم اما وقتی بالاخره خوندمشون اینجوری بودم که من از چی این ساده ها فرار میکرد؟

عمیقا سیگما و پای،لگاریتم،ماتریس،عملگر ها،دنباله و سری رو دوست داشتم و امیدوارم بچه های ریاضی از من بگذرن اما مثلثات آشغااال ترین چیزی بود که تو کل عمرم خوندم:|

پادشاه قلبمم هم مبحث مجموعه هاست مخصوصا اون مسائلش که برای حلشون باید بر اساس داده ها شکل بکشی و معادله بنویسی و دستگاه چند معادله تشکلی بدی♡__♡

راجب به مبحث نسبت و تناسب و مشتق هم یه حس بی تفاوتی ای داشتم اما 

رتبه نفرت انگیز ترین بعد مثلثات از نظر من به 'حد'تعلق میگیره لعنتی بلاتکلیف خب ایکس به منفی رو از چپ میل کرده که چی،الان چه سودی قراره به دنیا برسه؟

یا مسائل ابهام دار میده که تازه ابهامشو اثبات کنی بعد شکلاش رو عوض کنی بعد رفع اشکالش کنی؟خلیم مگه؟؟؟؟

بقیه مباحث هم دیگه اندازه اینا برام پررنگ نبودن

 

پ.ن:میدونم واقعا نظرات من راجب مباحث مهم بود میدونم اگه نمیدونستید زندگیتون مختل میشد :دی)


عمیقا جای فقدان یک تتو رو کنار ساعدم حس میکنم .ختم جلسه:)

بخاطر کرونا کلاس های موسسه و آزمونا اینترنتی شده و نمیدونید چقدر خوشحالم که امروز به جای کله ی سحر کوبیدن و رفتن تا سر کوه و مواجه با تکمیل ظرفیت حوضه و دوباره پیاده رفتن تا خیابون شریعتی و اون یکی حوضه،امروز روی تختم دراز میکشم پتو رو می ندازم رو خودم و در حالی که راحت ترین بیژامه دنیا پامه ،امتحان میدم^^


عمیقا جای فقدان یک تتو رو کنار ساعدم حس میکنم .ختم جلسه:)

بخاطر کرونا کلاس های موسسه و آزمونا اینترنتی شده و نمیدونید چقدر خوشحالم که امروز به جای کله ی سحر کوبیدن و رفتن تا سر کوه و مواجه با تکمیل ظرفیت حوزه و دوباره پیاده رفتن تا خیابون شریعتی و اون یکی حوزه،امروز روی تختم دراز میکشم پتو رو می ندازم رو خودم و در حالی که راحت ترین بیژامه دنیا پامه ،امتحان میدم^^


تو روز nام قرنطینه بابام گفت اگه مردم وصیت نامه ام رو میدونید ، منم با نگاه واقع گرایانم وارد شدم و گفتم باید بنویسیش چون ما نمیدونیم و خب اینا سه ساعته این حجم از عشق و علاقه من رو مسخره می کنن و می خندن:/

خلاقیتمون هم توی این ایام بالا رفته مثلا مامانم توی فسنجون عدس ریخت!!!البته وااااقعا خوشمزه شد ولی خب منظورم از این حرف عمق ایده های جدیدی عه که به مغز این زن هجموم آورده:||||[

یا مثلا می خواست موهاش رو کوتاه کنه ولی ترسید بره آرایشگاه و قیچی رو داد دست من(بله متاسفانه با این حرکتش اشتباه تاریخی ای رو مرتکب شد)منم درسته که قصدم فقط پنج سانت بود ولی تا کجیش رو صاف کنم مو زیری ها رو اندازه رویی ها کنم یه ده سانتی زدم رفت:||||

بعد مامانم میاد میگه موهام شبیه موهای شاییکا تو سیب ممنوعه شده،میدونم منظورش یه چیز دیگه بود ولی من میخوام این برداشت رو کنم که در اولین تلاشم با هر آرتیست های ترک برابری کردم :|(به قول بابام آره ارواح یکی از فامیلا،دیگه کاملا مشخصه چرا اسم اون فامیل خاص رو نمیبره)

تازه چتری هاشم طی یک خلاقیت خود جوش مدل کج زدم که اونجا قیچی رو از دستم گرفت و پرتم کرد بیرون تا بیشتر گل نکارم دیگه://

و ساعت ۷ عصر تک تک روز های قرنطینه آب و آتش شماره ۱۱۲ رو گذاشتیم و شیلنگ تخته انداختیم!!!!!

یه روزم برق رفت و مامان اقدام به دراوردن شکل با سایه کرد و همه چیز با قدرت تخیل خودمون داشت خوب پیش میرفت تا که در جواب صدای  روباه گفت هاپ هاپ!!و ما تصمیم گرفتیم بخاطر حفظ حرمتاهم که شده بازی رو ادامه ندیم!!!!

این وسط ها هم هر موقع غمگین بودم میرفتم وویس های خانم آ رو پلی میکردم و بعد از جنوبی ترین نقطه قلبم خوشحال میشدم که مدرسه تعطیله و قرار نیست صداش و ادا هاش و اون نگاه از بالا به پایین مضحکش و بیسوادیش رو یه روز کامل تحمل کنم ببین وااااااقعا خوشحالم^______^

 شب ها هم یوتیوب رو شخم میزنم و کلییی کانالای باحال پیدا کردم**

راستش از اونجایی که من خیلی خونه دوستم و خیلی میتونم چرتو پرت تفریح کنم اصلا از تو خونه موندن و بیرون نرفتن ناراحت نمیشم که هیچ وحشتناکم روحیه ام خوب شده**

مثلا اینکه داییم و خاله هام زنگ میزنن و به مامانم میگن طفلی فاطمه nروزه تو خونه است و مامانم هم کاملا صادقانه میگه فاطمه از خوشحالی خونه نشینیش داره هر روز هر روز و هر روز هیلیکوپتری میزنه:|

 

پ.ن:با یکی تون میخوام خارج تر از وبلاگ در ارتباط باشم کاش خودش بیاد آیدی احتمالی اینستاش رو بده:دی)البته اول کاش خودش بفهمه کیه://

 


امسال برای من سال عجیب پر چالش و سختی بود ،این بیست و شیش روز قرنطینه به من این فرصت رو داد که بعد هفت ماه طوفان تو یه ساحل آروم بشینم و ببینم واووو،دختر تو چه چیزایی رو از سر گذروندی:)
راستش بعد هفت ماه تاریک با همراهی افتخاری سگ سیاه افسردگی،از این خونه نشینی اجباری ناراحت نیستم(منظورم این نیست که آخ جون کرونا ،خب؟؟)
این روزا که وقت بیشتری دارم ،عمیقا دارم از چیزای کوچیکی که خیلی وقته ازشون محروم بودم لذت میبرم،مثلا خرد کردن سبزیجات برای غذا(میدونم عجیبه ولی من کلن عاااااشق کار با تخته و چاقوعم:دی)،ورزش و شیلنگ تخته بعدش با مامانم،تماشای سریال فاخر سیب ممنوعه و تحلیل با خانواده:|| ،یوتیوب گردی شبونه و در راس همه امور صبحونه خوردن با آرامش و لذت ^^
فکر کردم که دلم میخواست رقص رو خیلی حرفه ای ادامه بدم ولی خب تو که' زاده آسیایی و میگن جبر جغرافیایی'بهتره دهنتو ببندی:|||
خلاصه میخوام به این دید نگاه کنم که خاور میانه چقدررر جای هیجان انگیزیه که وقتی یه بیماری وحشتناک توش همه گیر میشه تازه من نوجوون میتونم نفس راحت بکشم:|||
و میدونم باور ناپذیره اما این وسطا درس هم می خونم:/
این وسطا یه سری افکار شرم آور هم کردم که خب از بازگوییش معذورم.
یکی از 'این دیگه چی بود' ترین خواب های عمرم هم دیدم البته به تعداد روز های قرنطینه تو این مدت از این خواب ها دیدم
خب خواب دیدم که آسانسور حامل فامیلامون رو از روی بوم بغل کردم تا آسانسور نیوفته بعد که تیم نجات میاد و اونارو از دستم میگیره ،ابی میاد به من میگه:تو قهرمان بودی؟.منم میگم آره و اونم‌منو یه رب بغل میکنه:')

پ.ن:آره زهرا میدونم پشیمونی که منو دعوت کردی:|


خب استوری های کراش در حالی دیدم که یه خانمی رو بغل کرده بود اگه گفتید اون خانم‌ کی بود؟ احسنت،مادر شوهر آیندم‌بود :|||||

 

پ.ن:امروز منت سر کتابم گذاشتم و سه ساعت و رب درس خوندم ،سه ساعت و رب ،در حالت عادی سیزده روز دیگه باید اولین امتحانم رو میدادم ولی خب تاخیر هفتاد روزه ای که افتاد ذهن من رو از درس دور و به پروژه پینگ پنگ بازی کردن رو میز ناهار خوری نزدیک کرد:||

 

پ.ن۲:  

مبارک رو روشن کنید♡ 


خلاصه سیزده به در ۹۹

ساعت دوازده بیدار شدم

بعد از بیداری مستقیم نشستم پای سریال فاخر سیب ممنوعه

بعد باشدم موهامو مرتب کردم

بعد آش رشته عزیزم حاظر شد ناهار خوردم

بعد نزدیک دو بود اومدم درس بخونم که همه همسایه هامون تصمیم گرفتن زیر پنجره اتاق من پارتی کنن

بعد ساعت سه و خرده ای شد دیدم واقعا از سر و صدای اینا نمیشه درس خوند

بعد از قرن ها پاشدم لب تاپ رو سرویس کردم و براش ریختم تا بتونم یوتیوب رو در ابعاد بزرگتری داشته باشم

بعد اومدم دیدم مامانم داره باز پخش برنامه نوروزی اون شبکه هه رو میبینه

بعد بلندش کردم و یه ساعت کامل با پلنگ چش قشنگه شیلنگ تخته انداختیم

بعد بازم تلویزیون دیدیم

بعد ساعت هشت شد رفتیم تو بالکن برا پرستارا پزشکا دست زدیم

بعد دوباره نشستیم پای یه سریال فوق فاخر دیگه

بعد سوسیس سیب زمینی درست کردیم 

بعد نه و خرده ای شد و من اینجا با لپ تاپی که بعد هزاران سال روون شده بود ور رفتم

بعد پایتخت دیدم بعد مسواکمو زدم اومدم تو پلاتو با مرضی گیم زدیم

و در این لحظه ام اینجام

*دلم میخواست این همه' بعد' بگم

*من هیچ عیدی رو یادم نمیاد که خونه خودمون باشیم همیشه از یه هفته شایدم بیشتر قبل عید تعطیل میکردیم میرفتیم اردبیل تا آخر عید و همیشه ام سیزده به در بر میگشتیم لذا سیزدهما به جز یکی دو بار ،دیگه هیچوقت روز خوبی نبوده همش روز برگشت به مدرسه و جدایی و پایان صفا سیتی، بوده:||

دیگه با این اوضاع متوجه شدید که امروز پادشاه تمام سیزده به در هایی بوده که تا الان داشتم؟

* آش رشته برای من حکم عشق زندگیم و نیمه گم شدم رو داره میدونم عجیبه ولی واقعا بدون اغراق دارم میگم،اینو از این نظر گفتم که بدونید امروز چقدررر خوشبخت بودم*_*

*این واقعا بی ربط به سیزدهه اما دیروز شیرینی دانمارکی درست کردم و از اونجایی که روی هوا زده شد عکس شایسته ازش در دست نیست(ولی دو تا عکس ناشایست در دست هست)

*خب دیگه برنامه اینه از فردا برا امتحان جمع بندی نیمسال دومِ پنجشنبه هفته بعد خر بزنیم.

______

خانم آ پیام داده که فردا ساعت یازده تلویزیون آموزش طراحی چهره داره با کاغذ بشینید پا برنامه بعدش تمریناتون رو برا من بفرستید

خیلی خیلی خیلی دوست دارم براش تایپ کنم که'عزیزم چرا فکر میکنی من تو رو به کتفم میگیرم؟،تو حتی اون مرحله ام رد کردی'


کلمات güle güle(گولِ گولِ) و hoşçakal(هُش چاکال) هر دو در زبان ترکی استانبولی برای خداحافظی به کار میره اما hoşçakalرو کسی میگه که داره میره و معنیش اینه که 'خوش بمون' و güle güle رو کسی میگه که داره ترک میشه به معنی 'خندان خندان برو'

زیبا نیست؟

پ.ن:این همسایمون پاشده با اهل و عیال زیر پنجره اتاق من چادر زده  دلم میخواد رو سرشو آب جوش بریزم و یه کاغذ پرت کنم پایین که روش نوشته' برید دم پنجره عمه کنکوریتون تجمع کنید'

پ.ن۲:یا قمر بنی هاشم تازه الان میخوان گیم بزنن خدااااااااااااا

پ.ن۳:پسر یه آهنگایی گوش میکنن نه تنها خود خواننده بلکه تو سر سگم بزنی گوش نمیکنه-_____-


به پاس این همه سگ دو زدن میخوام امروز رو 'لش دی' نامگذاری کنم.(خوشبختانه این تنها کاریه که تو مرحله عمل کاملا ثابت کردم خودم رو :||)

 

در حالت عادی شونزدهم فروردین من باید اولین آزمونم رو میدادم بعدش بیستم بعدش یک اردیبهشت و همینطوری آزمون داشتم تا هیفده خرداد ،چهار روز دیگه شونزده فروردینه اما چیزی که کاملا مشخصه اینه که نه تنها ما بلکه یه دنیا در حالت عادی نیست

آزمون ها n روز عقب افتاده یه روز میگن خرداد یه روز میگن اول تیر یه روز میگن آخر تیر اول مرداد و به معنای واقعی کلمه از اینکه نمیدونم چند وقت دیگه شرش از سرم کنده میشه و میتونم به زندگی گل و بلبل عادی خودم برگردم،مُتِنَفِرَمممممم.

پ.ن:سریال طلسم شدگان با دوبله فارسی رو ببینید تنها فیلمیه که دوبلش از زبان اصلیش بهتره:)


خب به برنامه شبانگاهی امشب خوش آمدید

همین اول مطلب بگم که نمیدونم چرا ولی هرشب حدودای دوازده اینا به کراش فکر میکنم:/نه آقاااا فهمیدم چرا ساعت صفر صفره دیگه. پسر من از اولش می دونستم این یه رابطه معمولی نیست :|

من امشب تعریف کردنم نمیاد پس براتون یه آهنگ غیر درخواستی پخش میکنم شماعم بیاید تو نظرات حرف بزنیم:)

پ.ن:پسر حتی آهنگ غیر درخواستی پخش کردنمم نمیاد:دی

پ.ن۲:راستی در یکی از مفید ترین اقداماتم دیروز شرک یک رو دیدم و دارم دورخیز میکنم تا فردا شرک دو رو ببینم کف کنید از این حجم مفید بودن من:||

پ.ن۳:دادشم تو اینستا بهم ریکوئست داده:|نمیدونم چی تو ذهن متوهمش گذشته که فکر کرده من بهش اذن ورود میدم:|


یعنی کراش الان داره چیکار میکنه؟قرنطینه رو جوری میگذرونه؟

بابا لعنتی من هفت ماهه رو یارو کراش دارم اون مرتیکه احتمالا حتی اسم منم یادش رفته البته یه سوال اینکه آدم به کراشش بگه مرتیکه طبیعیه آیا؟

توی این صحنه میخوام هزار بار بگم به من چه دنیای مادو تا با هم خیلی فاصله داره(دروغ گفتم اصلنم خیلی فاصله نداره یکم موقعیت مکانیمون فاصله داره فقط:دی)

پسر زندگی بعد غروب فوق العادست مثلا ساعت نه تازه تصمیم میگیریم پیتزا بپزیم یه ساعت بعد داریم پیتزا میخوریم و سریال میبینیم در حالی که تو حالت عادی من باید امشب رو تا صبح بیدار میبودم و کارای فردا که با خانم آ کلاس داشتیم رو میکردم بعد بدون یکساعت خواب میرفتم سر کلاس و یه دورم اونجا سرویس میشدم بعد در بهترین حالت جنازم میرسید خونه و یه ساعت بعد دوباره کلاس داشتم اوفف!!!!

البته در حالت عادی یکی دو روز دیگه باید میرفتم:/

 مهم نیست تا وقتی که فرصت بیشتری برای ندیدن ریخت بعضیا داشته باشم هیچ اشکالی تو عقب افتادن هیچ برنامه مهم و ضروری ای نمیبینم چون قبل از هر چیزی آرامش مهمه و من واقعا با همین یه مورد آرامش صد در صدی دارم خییلی جدیی:)

میشه لطف کنید با عکس پنکیکام زخمی شید و بهم بگید خیلی خارجی شده تو گویی که از پینترست اسین گرفته شده ،میشه؟؟؟


خب طبق روال ،برنامه شبانگاهی باید با سخنی چند از کوی کراش شروع میشد ولی به خاطر کامنت بی شرمانه ی بعضی ها که اصلنم اشاره مستقیم به آنه ندارم،این بخش تا اطلاع ثانوی از برنامه شبانگاهی حذف شد.

(میدونم واقعا بخش مفیدی رو از دست دادید ولی خب دیگه تر و خشک باهم می سوزن:||\)

آقا اون پنجشنبه ها که شیش ساعت کلاس داشتم ،سه ساعت اول کلاس با رئیس بزرگ بود،سه ساعته دوم با یه استاد دیگه

گفته بودم از ارتباط چشمی بین استاد و شاگرد متنفرم؟رییس بزرگ الهه یارتباط چشمی بود یه طوری تو چشمات زل میزد که با اینکه میدونستی هیچ کاری نکردی از استرس قطره قطره عرق می ریختی.

خلاصه یه صبح پنجشنبه گهربار رفتم سر کلاس و رییس بزرگ داشت سیستم رو درست میکرد،که یهو حاج آقا نه گذاشت نه برداشت گفت اون استاد دیگه هه امروز نمیاد و کل شیش ساعت رو با من کلاس دارید:||

نصف ضربه فنی اینجا اتفاق افتاد نصف دیگش اون موقع که دیدم اون کلاسیا چون معلم ندارن دارن میرن خونه ولی ما تا قیامت باید با این باشیم-___-

خلاصه سه ساعته اول گذشت رفتیم نهار برگشتیم،رییس رفت بالا ممبر نمیدونم تو غذاش چی ریخته بودن ،اونی که جواب بله خیر رو به زور میداد ،نشسته بود خاطره تعریف میکرد!!!!

من تو دلم فقط دعا میکردم که حرفش تموم نشه تا وقت کلاس بره و نتیجه؟

درسته که یک ساعت کامل حرف زد ولی از اون طرف کلاس به جای  ساعت چهار ساعت شیش تموم شد ،دوبرابر جبران حرفاششششش!!!!-____-

نتیجه اخلاقی اینه نزارید من برای هیچی دعا کنم مطلقا هیچی!!!

 


به مامانم گفتم از اجتماع بدم میاد و تحمل مهمونی برام عذابه لیکن مایل به شرکت در مهمانی خدا نیستم شماها برید خوش بگذره:دی)

داداشم امروز به طور رسمی اتاقمو جارو زد بعدم گردگیری کرد

در ایام قرنطینه رابطه عشقی بسیار عمیقی بین من و غذاهام برقرار شده ،وقتی که میبینم تو قابلمه اضافه موندن واقعا آروم و قرارم رو از دست میدم و(این قسمت چرا چاق میشویم:|)

 


• من روزه ام جلوی من چیزی نخور یا به من چه که تو روزه ای، مسئله این است:
راستش من فکر میکنم درستش کاری بود که والدین روزه ام با من روزه ندار کردند،برایم ساندویچ سیب زمینی سرخ کرده گرفته اند و کاملا مطمئن شدند که سس به اندازه بوده یا به سبزی خوردن نیاز ندارم برای منی که هر سال توی مدرسه باید حجم زیادی از دعوای روزه دار ها و ندار ها سر خوردن یا نخوردن رو تحمل میکردم،این حجم از زندگی مسالمت آمیز در ماه رمضون غیر قابل باوره و صد البته خوشحال کننده است.
• زندگی بعد از اینستاگرام؟هرگز
چهار اردیبهشت دی اکتیو کردم دو روز اول عین معتاد تازه شروع به ترک کرده برام سخت بود اما بعد یک طوری شد که انگار از اول هم هیچوقت توی زندگی من نبوده
کمی بیشتر از یه هفته بعد برای چک کردن یه خبر دوباره اکانت رو برگردوندم که و بیش از پیش به این نتیجه رسیدم چه وقت تلف کنی عظیمی توی این برنامه کذایی وجود داره و این‌واقعا برام خوشایند نیست اومدم دی اکتیو کنم منتها تا قبل از یک هفته برنامه این اجازه رو به من نمیده -__-
• نترسید نترسید ما همه با هم هستیم
فکر میکردم فقط منم که هر چقدر میخونم بدتر خراب میکنم اما چند شب پیش رییس بزرگ پیام‌بلند بالایی مبنی بر این نوشت که:
هرمَرگِتون که شده نگران نباشید چون همتون به شدت افت کردید اما نا امید نشید وقت هست و
"با توجه به شرایط مختلف ادما باید تصمیمای مختلف بگیرن. اگر نتونی با شرایط کنار بیای قطعا بازنده خواهی بود. اونی برنده است که خودشو با شرایط وفق بده و متناسب با اون برنامه ریزی کنه"
و خلاصه نوید روز های خوش داد اگر گذشته تاریک و افت تحصیلی رو فراموش کنیم و از امروز به پا خیزیم:تکبیر:||
• عجیب اما باور نکردنی:بچه کنکوری ها هم مثل تمام انسان ها دیگرند!!!!
دو روزی است دچار شدم به حسی که مامان اون رو 'مودِ پایین' نامگذاری کرده .دلم میخواد تا جان در بدن دارم بخوابم و در لحظات باقی مانده ام باز بخوابم!
• موضوع جشنواره:من و معلم مجازی ام
عنوان واقعی است اما من نمیتونم انرژی و وقت حروم کنم و در آخر یه مشت دروغ بنویسم .حقیقت این است که معلم های مجازی ما هیچ درکی مطلقا هیچ درکی از زمان ندارند و فکر میکنند بچه اگر کار های من را نکند پس چه کار کنید؟لیکن حضرات به چرند های کتاب درسی بسنده نکرده اند و هزاران هزار پاور و پروژه رومه دیواری و مقاله و کوفت زهرمار میخواهند و مطلقا هیچ درکی از زمان محدود بیست چهار ساعت شبانه روز ندارند!!!
از همه جالب تر روز معلم برای خودشون نوشابه باز میکنند و میگویند من سخت کوش هستم و اگر در آینده به جایی برسی بخاطر منه
(چه کسی با زحمت معلم عربی به جایی رسید؟؟)

*شوک!!

حضرت کراش 'تتلیتی است' و من فکر میکنم همین یک مورد بسیار بسیار زیاد کافی است برای تموم کردن این رابطه مریض!!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها